ساکت نگاهش کردم و بیآنکه جرعهای بنوشم، با دست همه را کنار گذاشتم. نمیخواهم رشتهی افکارم را با نوشیدن و خوردن از هم بگسلم. آرام و بیحرکت شروع به سخن کرد. من راوی و نیز شنوندهی خود شدم. شنیدن سرگذشت زنی بیگانه ولی دوست، دیدن عکس زنی که دستش را روی پستاناش گذاشته، با آنچه که در من میگذرد بسیار تفاوت دارد. دلسوز زن میشوی و سعی میکنی دلداریاش دهی اما وقتی از هم جدا شدید، فراموشش میکنی. به یادت می آید؟ نه، هرگز!
حالا که خوشبختانه با این امکانات تکنیکی پیامی میفرستی یا تلفنی میزنی و وجدانت را راحت میکنی، خوشحال میشوی که وظیفهات را انجام دادهای. باور کن که این واقعیتی است که مینویسم. خودم هم با دوستانم یا زنانی دیگر اینگونه برخورد کردم. آخر پستان که مال من نبود تا برای سلامتیاش بمیرم یا خود را به در و دیوار بکوبم و تا توان دارم برای زنده ماندن و ادامهی زندگیاش تلاش کنم.
اما این بار دستان زن بیگانه نبود بلکه پستان خودم بود. آری، خودم!
فکر میکنم که همین غدهی پستان باید با روزهایی که کرونا تازه روی زبانها افتاده بود، شروع شده باشد. من مانند همیشه آن شب بعد از یوگا و پیلاتس با خوشی و آرامشی درونی و رها شدن هورمونهای شادیافزا و سعادت با زنان دیگر به اتاق تعویض لباس کلوپ ورزشی رفتیم. با زنان دیگر، لباسهای تر/خیسشده را از تن درآوردیم و زیر آب پاک و زلال گرم، دوش تمام خستگیهامان را شستیم و با گفت وگوهای زنانه، برای رفتن به خانه لباس پوشیدیم. آن شب به هلن دوستم گفتم، هلن نگاه کن! مثل این که سینه هایم همرنگ نیستند. هلن خندید و با مزاح و شوخی دیدی زد و گفت: «من که چیزی غیرعادی نمیبینم، زیاد فکرت را مشغول نکن.» من هم حواسم را به کارم و شدید شدن شیوع کرونا معطوف کردم. وسط ماه مارچ همهجا قرنطینه شد.
چند هفته بعد دردی در سینهام احساس کردم. فکر کردم شاید به خاطر این است که ورزش نمیکنم، یا در گَلکاری و کارهای خانه بیش از حد خودم را زیر فشار گذاشتهام. درد من هی زیاد میشد. بالاخره با دلهره انگشتانم را روی سینهام که حالا او را پستان مینامم تا از بخش حیوانات پستاندار دورش کرده باشم و به همان «انارپستان قرآن» برگردانمش که صدها طالب و داعشی برای به دست آوردنش، انسان میکشند.
انار پستان قرآن من شد، انار خوشمزه و خوشرنگ شاعرانی که برای سینه زنانه نسرودهاند، اما برای پستان سخت، احساسشان را بیان کردهاند. حالا من از پستان نام میبرم تا ارجش دهم، شاعرانه و قرآنی. بلی، در پالیدن پالیدن، انگشتم روی گلولهای ثابت ماند. خدایا آیا این واقعیت است و مرا باز هم در یک آزمایش میکشانی؟ من خوانده بودم و بارها شنیده بودم که زنان شیرده از خیلی مشکلات زنانی که شیر نمیدهند محفوظ میمانند. شنیده بودم که هر گلولهای سرطان نیست، بهخصوص که سرطان درد ندارد و من درد داشتم. من پارههای دلم را شیر داده بودم. چهکار باید میکردم؟ باید منتظر میماندم.
از شدت محدودیت گشتوگذار کمی کاسته شد و من با دکتر زنان تماس گرفتم. هنوز در سفر بود. روزهایم میان امید و ترس در حرکت گذشت. به خدا پناه بردم و با خودم گفتوگو میکردم. جرأت نداشتم با کسی حرفی بزنم. هنوز هیچچیز مشخص نبود. آرزو کردم که چربیای باشد که در پستانهایم جمع شده است. شاید هم کیست باشد که هیچ خطری برایم ندارد.
به یاد آن زمانی افتادم که دکترها در یک روز زمستانی برای قطع خونریزی و خلاصشدن از شر «می یوم»های رحمم که خود نوعی تومور خوشخیم است، پیشنهاد دادند که تمام رحمم را بردارند. دکتر با سادگی، نه از روی بیتفاوتی گفت: «چند فرزند دارید؟ این خریطه فقط برای نگهداری جنین است و باروری و بارداری. شما با نداشتن این خریطه «رحم» نه از زنانگی میافتید و نه با داشتن آن به زنانگی شما افزوده میشود. جان شما برای ما مهم است و ارزش دارد.» یک ساعت زیر تیغ دکترهای جراح بودم و برای زنده ماندنم، تصمیم گرفتم. راست میگفتند، منطقی هم است. بدون کمترین حس ناخوشایند، با یک خریطهای که مرا چندبار خوشبخت کرده بود، خداخافظی کردم. اما این بار موضوع غیرقابلباور با افکار متفاوت و ناراحتکننده مرا به خودش مشغول کرد. اگر سرطان باشد، از نوع بدخیم آن، چه کنم؟ روی ابروها و موهای سرم دست میکشم. و هر بار دقیقتر به خودم نگاه میکنم. مژهها، ناخنهایم را میبینم که آیا سیاه شدهاند؟ دندانهایم که خیلی برایم مهماند. آه خدایا! دوستان و زنانی که در خانوادهی ما این مراحل را گذارنده بودند، در برابر چشمانم بارها و بارها رژه میرفتند.
بالاخره دکترم در روز موعود آمد و همین که تلفن زدم و حالم را گفتم، فورا گفت بیا! عصر بود، روز آفتابی و گرم. قرنطینه، ما را با ماسک و حفظ فاصله از دیگر انسانها دور کرد. برایم مهم نبود، برای حفظ خودم و دیگران با میل، تمام مقررات را مراعات کردم و به مطب دکتر رفتم.
خانم دکتر با لبخند و آرامشی که همیشه دارد، مرا در اتاقش پذیرفت. پرسید: «چهکار میتوانم برای شما انجام بدهم؟»
نگاهش به من اعتماد بخشید و شروع کردم به تشریح حالم.
گفت: «ببینیم. شاید چربی یا کیست باشد، به اتاق معاینه برویم. بالاتنهای خود را از لباس فارغ بسازید. صدا زدم بیا پیش من.» دقیقهی بعد صدایم زد. روبرویش ایستادم. گفت دستان خود را بالا ببرید. من مثل یک کودک که انتظار یک تحفهی بزرگ را دارد تسلیم و سربراه اطاعت کردم. دستانم را روی سرم گذاشتم و با انگشتانش شروع کرد به لمس کردن و پالیدن. وقتی یافت، با دقت انگشتاش را آنجا محکمتر فشار داد. گفت: «آه این جا است.» دیدم آن اطمینان چند لحظه پیش را ندارد. مرا دعوت کرد که روی تخت بخوابم. فقط با التراسونیک میتوانست بهتر و مطمئنتر ببیند. روی سینهام مایع ژلمانند ریخت و با دقت شروع کرد با دستگاه به جستجو کردن. هنوز دقیقهای نگذشته بود که عکس برداشت. زیر بغلم را عکاسی کرد. با کلماتی که در آن میشد همدردی را احساس کرد، گفت: «به نظر خوب نمیآید، خوشم نیامد.» من هم با او هر حرکت را تماشا داشتم، در روی صفحه سفید خاکستری رنگ، لکهی سیاه ناموزونی را دیدم. زیر بغلم را دوباره هم معاینه کرد. آنجا هم لکهی سیاه را اندازهگیری کرد. چشمانش را از روی صفحه برنداشت و دستش بالا و پایین در لغزش بود. مانند این که میخواست لکهی سیاه دیگری را هم کشف کند و به من پاداش بدهد. تکرار کرد: «فرمش خوب نیست، همین یکی است. اندازهاش زیاد بزرگ نیست. خوب است که متوجه شدید.»
این دو جملهی ساده، آغاز شروع توفانی شد که مرا به درونش فرو برد. مرا برای پوشیدن لباسم به اتاق تعویض لباس فرستاد. در ضمن دستمال کاغذیای به من داد تا ژل را از روی پستانم پاک کنم. گفت: «وقتی آماده شدید به اتاق کارم بیایید.» بعد به اتاق اولی برگشت. من هم لباسم را پوشیدم و بیرون شدم. آنجا هنوز منتظرم بود و دعوتم کرد تا با هم صحبت کنیم.
گفت:«خب! این دو عکس را با خودت بگیر. چه فکر میکنید؟ آیا آماده هستید ؟» در روی چوکی، راست نشستم و سعی کردم خودم را زیر کُنترل داشته باشم. هنوز معلوم نیست و اگر هم تومور باشد باید برای یک معالجه طولانی و درگیری با آن آماده شوم. گفتم، من حاضرم!
با تفاهم گفت: «امیدوارم که خوشخیم باشد. از آمادگی شما مسرورم. شما تصمیم درستی گرفتید.» دکترم از همانجا برایم از دکتر ماموگرافی(نمونهبرداری) وقت گرفت. مرا با دهها فکر و پرسش و ورقهی معرفی به دکتر موماگرافی به خانه فرستاد. دکتر با تاکید گفت: «خواهش میکنم به آنها بگویید که هر اتفاقی افتاد به من اطلاع دهند.»
هنوز وقت داشتم و تا فردا نمیخواستم، انتظار بکشم. مستقیم نزد کارفرمایم رفتم و برایش واقعیت را گفتم. با گشادهرویی برایم گفت: «سلامتی شما، برای ما مقدم است. هر قدر وقت لازم باشد، در اختیار شما گذاشته میشود.» لحظهای سکوت در اتاق حکمفرما شد. با آرامی و سنجیده پرسید: «میخواهید از فردا کار نکنید و استراحت کنید؟» با تشکر گفتم که تا تاریخ موعود، به کارم ادامه میدهم. من امیدوار هستم که چیزی مهمی نباشد. من سرحالم. برای فکر نکردن به این مشکل میخواهم کارم را ادامه دهم. در این حالت درد و فکرم را تحت کنترل خواهم داشت.
از محل کارم که بیرون آمدم، سبک نشدم چون وظیفهام سنگینتر شده بود. به همسرم باید میگفتم، در پشت دردهایی که هر روز در پستانم کشیدم، چه نهفته است. رانندگی و تمرکز برایم ساده نبود. به همسرم با جملاتی کوتاه از توموری که در روی نمایشگر دیده شده بود، گفتم. ناباورانه نگاهم کرد. عکس را نشانش دادم. دستم را گرفت و گفت: «تنها نیستی. من در کنارت هستم. فکر نکنم که چیزی مهمی باشد. بد به دلت راه نده. در تمام مراحلی که در پیش رو داری، من همراهیات میکنم، خدا مهربان است. برایت نماز حاجت و دعاهای که برای باز یافت سلامتی است، میخوانم!»
دلم آرام گرفت. خاطرم جمع شد. حالا به دخترانم چگونه بگویم. به خود فرصت دادم. مجبور نبودم که آنها را متاثر و جگرخون کنم. با آن همه سعی داشتم که زندگیام را تا حدی که در توانم است، عادی و مثل همیشه پیش ببرم. کارم، خانوادهام و دوستانم را بیخبر گذاشتم.
3 آگوست 2024