بلی در آن شرایط سخت شیوع کرونا، اولویت دادن به مریضها/بیماران کرونایی، مانع معاینهی من نشد. در کلینک مرا زیاد منتظر نگذاشتند. خانم ترکتبار آلمانی مرا صدا زد و تقاضا کرد که نیمتنهام را در اتاق تعویض لباس آزاد کنم و نیمه برهنه منتظر بنشینم تا صدایم کند. صدایم زد و بیآنکه سخنی بین ما رد و بدل شود، کارش را شروع کرد. پیش دستگاه ماموگرافی که نیمهی تنم بیلباس بود، ایستاد. آن دستگاه برایم ناآشنا نبود، چند بار ماموگرافی شده بودم. اما اینبار گذاشتن پستانم میان دو شیشه، پاها دورتر، بالا گرفتن دست بهطرف چپ، حبس کردن نفس، بیرون دادن نفس و فشار دادن تا عکسی بردارند، آنقدر دردآورد بود که نفس را در قفس سینهام برید و لحظهای فکر کردم که بعد از این تکه گوشتی فشرده و آویزان را پیش چشمانم خواهم دید. کارش تمام شد و مرا دوباره فرستاد به اتاق قبلی، پرستار گفت: «دکتر شما را صدا میزند، لطفا لباس خود را بپوشید و منتظر بمانید.» لباسم را پوشیدم و منتظر بودم. درد سینه چپم هنوز تسکین نیافته بود و «پُخپُخ» میزد.
بعد به اتاق دکتر متخصص فراخوانده شدم. عکسهای بزرگی در روی دیوار، دو پستانم را نشان میداد. در یکی تومور دیده میشد و در دیگری نقطههای سفیدی که در فاصلههایی آن را احاطه کرده بودند. دکتر خودش را معرفی کرد و پرسید:«زبان آلمانی بلدید؟» سرم را برای تایید تکان دادم و گفتم، بلی. بعد از من خواست که خودم را معرفی کنم. از کجا آمدم؟ مادرم یا مادر بزرگم سرطان داشتند؟ جوابم منفی بود. نمیدانستم که دیانای من مشکل دارد یا دنیای پیرامون ما و محیط زیست مقصر است. شاید هم غذاهایی که هر روز برای زنده ماندن میخورم و به نظر خودم سالم هستند، باعث شدند؟ به خود نهیب زدم . فکر کردن بیفایده است، حالا اتفاق افتاده و کاری باید کرد!
فکرم را کنار گذاشتم، دکتر رشتهی سخن را بهدست گرفت و گفت: «این پستان شما است که تومور را در خود نمو و پرورش داده و این نقطههای سفید، رسوب کلسیم قفسه سینه «کلسیا فی کاسیون قفسه سینه» یعنی «جمع شدن کلسیم در یکی از بافتهای بدن یا آهک است که اکثر انسانها در وجود خود دارند و بیشتر در پستان زنان دیده میشود و از نوع خوشخیم است، ولی میتواند یکی از عوامل سرطان باشد، اما بسیار کم اتفاق میافتد.» بعد همان معاینهای را کرد که دکتر خودم انجام داده بود و حرفهای دکترم را تصدیق کرد و گفت که: «بهطور مشخص معلوم میشود که تومور است و اینکه از کدام نوع آن، نمیتوانم بگویم. باید از طریق بیوبسی معلوم شود. این که درد دارید خوب است.»
کمی سکوت کرد و با آرامش پرسید : «به کدام بیمارستان میخواهید بروید؟ باید بیوبسی شود.»
من که آمادگی نداشتم و نمیدانستم کدام شفاخانه بهترین است، سکوت کردم و به مغزم رجوع نمودم. بلی نامهایی به فکرم خطور کردند. سه شفاخانه به یادم آمد که از زبان خانمها شنیده بودم.
اما خودش برایم شفاخانهی مذهبی کلیسایی را پیشنهاد کرد و گفت :«از بهترینها است و در این بخش بسیار موفقیت بهدست آورده است. در صورت برداشتن پستان شما دوباره جراحی زیبایی را انجام میدهند.» از همان جا برایم وقت گرفت.
بلی، تومور در میان پستانم جا گرفته بود، جایی ملایم و گرم، کوچک، گرد و در حال رشد. این توموری است که به من تعلق پیدا کرده است، بدون اینکه من تصمیم گرفته باشم. تومور را که من انتخاب نکردم بلکه او مرا انتخاب کرده بود. تومور را کسی نمیبیند. شاید به زبان آوردن کلمهی تومور ساده باشد، اما تجربهی ان سخت و دردآور است.
این که چگونه به فرزندان و خانوادهام بگویم، مشکلترین وظیفهای است که باید انجام میدادم. بدون اینکه یکی فشارش بالا برود، یا حملهای عصبی بگیرد. اشکهایشان را پاک کنم و دلداری بدهم که نمیمیرم. به سوالاتی جواب بدهم که چرا تو مریض شدی؟ چهکار کردی که به این مرض گرفتار شدی؟ به فلان زیارتبند بسته کن و فلان دعاها را برای نجاتت بخوان. نمازهایی که برای شفا است، ادا کنم، نذر بگیر، شجاع باش و خودت را استوار بگیر! فلانی را یادت میآید که چهقدر بر خودش مسلط بود؟ از حالا شروع نکن و قوی باش، تو موفق می شوی!
مثل اینکه امتحانی داری و باید به همه ثابت کنی که توانایی داری و زنی با جرأت هستی. بسا کسانی که با شنیدن مریضیات شروع میکنند از دردها و مشکلات خودشان حرف زدن و اینکه در افغانستان این مریضیها نبود و نیز اینکه از این مریضیها بدترش هم است. خودم همه اینها را میدانستم.
اگرسرطان باشد، دعا کن که شیموتراپی نشوی. خدا را شکر کن که با پرتو درمانی درمان شوی و … تمام این فکرهایی که در مغزم راه میرفتند، بیش از پیش در من اضطراب ایجاد میکردند و شوریده حالم میساختند. اما چارهای نداشتم جز اینکه برای هر اتفاقی خودم را آماده کنم.
3 آگوست 2024