28 ژوئن 2021  
 سیده حسن  

انارپستان (4)

انارپستان (4)

از آن روز به بعد، روی پستان‌هایم دست می‌کشیدم و  ناخودآگاه  آن‌ها نوازش می‌کردم و از این احساس لذت می‌بردم. خوشحال بودم که آن‌ها را دارم. دلم می‌خواست برای پستان‌هایم مادری کنم؛ مادری کردم و در این لحظه‌ها پستان‌هایم برایم خیلی مهم شده بودند. حالا فقط پستان نبودند بلکه تعیین‌کننده سرنوشت و زندگی‌ام بودند. آن‌ها کم‌کم جدا از شیردادن به فرزندانم، ارزش پیدا کردند. در آن دوران من می‌خواستم فرزندانم خوب شیر بخورند و سیر و سالم بمانند و به خودم اهمیتی نمی دادم، اما حالا آن‌ها برایم معنایی دیگری پیدا کرده‌اند.

آن شب، پیش روی آیینه بدون شرم ایستادم و با دقت نگاه‌شان کردم. این همه سال برایم به اندازه این لحظه مورد توجه‌ام قرار نگرفته بودند. طبیعی است که پستان‌بندهایی برای‌شان خریدم و با ورزش و غذای  سالم فکر می‌کردم که کاری لازم و خوبی را انجام داده‌ام. فکر کرده بودم که در زیر لباس حفاظت‌شان کنم و از دیده‌ها و خطرهایی که از بیرون می‌توانست، به آن‌ها بزند، دور نگه‌شان دارم.  این کارها به من حس اطمینان می‌داد. نگاه کردن به خود، آن‌هم برای اولین‌بار  و با دقت، مرا یک قدم به خودم نزدیک کرد.  به خصوص روی پستان چپ‌ام که در خود تومور داشت، دستش کشیدم و گرمی‌اش را زیر انگشتانم احساس کردم. جان داشت و نفس می‌کشید و زیبا بود. هنوز سال‌های زیادی را می‌توانست با من باشد و من لذت ببرم. لذت را حالا می‌نویسم، اما هرگز فکر نکرده بودم که می‌توانم از داشتن‌شان لذت ببرم. همین که مرد زندگی‌ام از آن ها لذت می‌برد برای من کافی بود. در آن لحظه به همسرم فکر کردم، از دیدن و نگاهش ترسی در من بیدارشد و عکس‌العملش را مجسم کردم. این که انگشتانش دیگر روی پستان‌هایم نلغزد، این که مرا نیمه زن ببیند و یا آن گرمی که در نگاهش می‌دیدم از من بگیرد. شاید خود من هم از دیدن پستانم بعد از عمل خوداری کنم.

خدایا! چرا من این زیبایی پستانم را به مانند چشم‌هایم دوست نداشتم، مانند دستانم بهش ضرورت نداشتم. پاهایم نبود که مرا در رفتن یاری کنند، قلبم که مهم‌تر بود و دندان‌هایم حق اولویت داشتند که به‌خاطر آن همه ساله به دکتر مراجعه می‌کردم. حتا موهایم ارزش بالاتر از آن‌ها داشتند، اما پستان‌هایم شرمگاهی بود که از کودکی بی‌ارزشش کرده بودند و در جوانی مرتب باید از داشتنش خجالت می‌کشیدم. مادربزرگ بارها می‌گفتند:  «دختر خجالت بکش سینه‌هایت کلان شده‌ند، بیرون نرو، با پسرها بازی نکن، پیراهن گشاد و بلند بپوش، بی‌حیایی نکن، کمی خمیده راه برو، در راه رفتن کوشش کن که شور «تکان» نخورد و دیگر لازم نیست که در جمع برادرانت بنشینی!»

پیش از رفتن به«بیوبسی» برای خانواده‌ام در پیام‌گیر خانوادگی پیامی گذاشتم و از اتفاقی که افتاده، گفتم. در ضمن از همه خواهش کردم که به دیگران از بیوبسی حرفی نزنند. هر وقت که نوعیت تومور معلوم شد، خودم می‌نویسم یا زنگ می‌زنم. شما هم به دیدنم نیاید، نمی‌خواهم که مریضی کرونا یا مرض دیگری بگیرم.

در همان روز در حلقه‌ی خانواده‌ام غوغایی به‌پا شد. فورا شروع کردند دعاهایی برایم بخوانند. نوشتن آغاز شد و زنگ تلفنم ساکت نشد. در آن لحظه فرزندان و خانواده‌ام در رنجی افتادند که درکش برایم دردی دیگر شد. من درد کشیدم و آن‌ها رنج بردند. داشتن‌شان برایم رحمت شد و من باعث زحمت‌شان شدم. در هر مریضی، فرد می‌داند که چه اتفاقی خواهد افتاد و آمادگی دارد، ولی خانواده هیچ‌گاه به قدر کافی آمادگی ندارد. می دانستم منِ مادر، نقطه اتصال هستم.

 شب قبل از «بیوبسی» سعی کردم گذشته را به‌دست فراموشی بسپارم ولی نمی‌شد. گذشته‌ مرتب جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفت. خواب از چشمانم فرار کرده بود و من از یک پهلو به پهلویی دیگر می‌غلتیدم و آرام نداشتم. دردهایم به من  هشدار می‌دادند که باید خودم و  پستانم را برای فردا آماده کنم. تصمیم گرفتم که برای آرامشم بنشینم و ببینم در یوتیوپ چه اطلاعاتی در این زمینه وجود دارد و فردا  با من چه خواهند کرد.

رفتن به شفاخانه، این‌بار نوعی آرام کردن وجدانم بود در برابر یک از قسمت تنم که تا کنون دقیقه‌ای به آن نیندیشده بودم. شاید در لحظه‌هایی برایم با ارزش شده بودند که به همسرم لذت داده بودند، اما برای خودم گذر از زمان بود. چه می‌دانم؟ شاید هم بهترین لحظه‌ها بوده است و من نمی‌دانستم.  تنها می‌خواستم زود بگذرد و کودکان بیدار نشوند و من نیز خوابم نبرد. حالا چه فکرکنم چه نکنم، دیگر دیر شده است. صبح زود بدون زنگ ساعت بلند شدم و خودم را آماده رفتن به شفاخانه کردم.

همسرم با ماشین در برابر در ورودی شفاخانه، کوتاه توقف کرد. من با دوسیه‌ای که دکترم از نتایج معاینات آماده کرده بود، از ماشین پایین شدم و ماسکم را پوشیدم. می‌خواستم سرساعت آن‌جا باشم. مردی با ماسک و لباس نگهبانی که در روی سینه‌اش نوشته شده بود: «ما شما را کمک می کنیم»،  پیش‌آمد وپذیرایی کرد و پرسید چه کار دارید؟ تنها هستید؟ همراه دارید؟ لطفا دستان خود را ضد عفونی کنید.

وقتی که خودم را معرفی کردم، کنار رفت که و پنجره‌ی اطلاعات شفاخانه را به من نشان داد.  آن‌جا زن جوانی صبح بخیر گفت. پس از آن‌که اسمم را گفتم، کوتاه نگاهم کرد و مشغول پالیدن نامم در لیستی که داشت، شد و زود پیدا کرد. ورقه‌هایی که از قبل کنار گذاشته بود را به‌دستم داد و برای ثبت نام، مرا به اطاق شماره 2 فرستاد. «توجه کنید، از این‌جا دست چپ بروید. منتظر بمانید تا نام شما را صدا کنند.»

از این‌جا قدم‌هایم سنگین‌تر از قبل شده بودند، ماسک خفه‌ام می‌کرد، ضربان قلبم سریع‌تر شده و دستانم یخ شدخ بودند. نم عرق را برروی صورتم حس کردم. فضای شفاخانه، دهلیز انتظار از زنان جوان و سال‌خورده، خارجی و آلمانی، چادر پوش و بی‌چادر، پر بود.

چوکی‌ها را در فاصله‌ی دومتری از یکدیگر گذاشته بودند. در یکی از چوکی‌ها نشستم  و زن حامله‌ای با چادر سرخ و مانتویی سیاه پیش رویم نشست و نگاهم کرد و با تلفنش مشغول شد. من منتظر همسرم بودم که بیاید. در آن لحظه هیچ‌چیزی نتوانست از ناراحتی‌ام بکاهد. آن زن ایستاد و دستش را به روی شکمش کشید و نزدیکم شد. ماه‌های آخرش باید بوده باشد. می دانستم که زیر مانتو، شکم برآمده‌اش تا یکی-دو روز خالی می‌شود و کودکش را زیر پستان‌هایش که از شیر پر است، نوازش می‌کند. مرد جوانی از این که تا چند لحظه‌ی دیگر پدر می‌شد، خوشحال بود و بلند بلند در تلفن صحبت می‌کرد. همسرم به من پیوست و هردو نظاره‌گر دیگر زنانی شدیم که در انتظار بودند و کم هم نبودند. زن دوباره از من دور شد. لبخندی از سر شوق مادرشدن در لب نداشت. شاید دلهره‌ای او را آزار می‌داد و یا هم شاید دردهایی در پیش رو داشت، فریادهایی که تا عمق مغز فرو می‌روند و در یک نقطه با هم می‌پیوندند و فریاد نوزادی که بیرون جهیده از میان مادر، فضا را پر می‌کند.

نوبتم رسید. زن جوانی مرا با لبخند ملیحی به نشستن دعوت کرد. پس از این که فرمورلارها  را پر کردم، نگاهی به آن ها انداخت و چندین جا امضا ازم گرفت و مرا به سوی دهلیزی فرستاد که نقطه قرمزی روی زمینش چسبانده شده بود. من با کمک نقطه‌های قرمز به سوی آن دهلیز رفتم. زود پیدا کردم و در چوکی جا گرفتم. زیاد انتظار نکشیدم که نرسی/پرستاری آمد و مرا به اتاق معاینه هدایت کرد. یک تیم از دکترهای زن آن‌جا بودند. پرسش‌هایی مطرح کردند و جواب‌های گرفتند و از گذشته‌ی خانوادگی تا آن روز را در کامپیوتر ثبت کردند و باز هم امضای مرا برای بیبوسی گرفتند که اتفاق‌هایی ممکن است به دلیل خون‌ریزیی، کبودی، عفونت، تورم و… بیفتند که باید آگاه باشم و قبول کنم که راضی‌ام. چاره‌ای هم نداشتم، چون برای نگه‌داشتن پاره‌ای از تنم این‌جا آمده بودم. خانم دکتر برای بیوبسی یا نمونه‌برداری پرسید: «آماده‌اید؟»

گفتم: «بلی، کاملا!» دکتر گفت که «بالا تنه‌ی خودتان را آزاد کنید و روی تخت بخوابید.» دو نفر در دو طرفم نشستند. آن روز یکی از دکترهای ستاژ  آن‌جا بود و با اجازه‌ی من شاهد بافت‌برداری شد. روپوش سبزی را روی‌نیم تنه‌‌ی پایین‌ام کشیدند. «دست‌های خود را لطفا بالا ببرید. کمی به من نزدیک شوید. پاهای‌تان را روی هم قرار بدهید، بهتر است. باز هم کمرتان را راست نگهدارید. اگر درد شدیدی احساس کردید به من بگوئید، سعی می‌کنم کار را تمام کنم.»