جهان سوم در معرفت روابط بینالملل، به مثابه یک موضوع و یک مفهوم تلقی میشود. از لحاظ موضوعی، جهان سوم به نوعی تقسیمبندی سیاسی، اقتصادی و نظامی در کلیت نظام بینالملل اطلاق میشود که نسبت به جهان صنعتی از نوع غربی و نوع شرقی آن تفاوتهای عمده دارد و بهطور مستقل قابل بررسی است.
جهان سوم دارای چهارچوب خاص فکری، نظری و تکاملی خود میباشد و ابزار شناخت خاصی را میطلبد. هدف بحث حاضر، ارائه یک چارچوب ساختاری برای شناخت موضوعی و مفهومی جهان سوم است.
چه چیزی باعث شده است تا مجموعهای از واحدهای سیاسی در نظام بینالملل پس از جنگ جهانی دوم، بهعنوان جهان سوم مورد خطاب قرار گیرند؟ برای اولین بار شخصی بنام آلفرد سووی در مجله فرانس ابزرواتور، در تاریخ 14 آگست 1952 در شرایطی که شرق و غرب به صورت دو قطب متقابل درآمده بودند، بخشی از کشورهای تازهاستقلالیافته را به مثابه مجموعه متفاوت از ویژگیهای شرق و غرب مطرح کرد.
معیارهایی چون شهرنشینی بدون ضابطه، تولید ناخالص ملی اندک، محصور بودن به صادرات مواد اولیه، بدهیهای کلان، ضعف در رقابت صنعتی، فقدان صنایع مادر، نهادهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی توسعهنیافته، نوسان در تعریف منافع ملی، مشکلات مربوط به انتقال قدرت، نظام مالیاتی، تقسیم ناعادلانه ثروت، فرهنگ اقتصادی و غیره، همه از مقولههایی هستند که معمولا در مقام مقایسه با کشورهای صنعتی، مورد تجزیه و تحلیل قرار میگیرند. پس در ممالک صنعتی، شرایطی یافت میشود که در جهان سوم نیست و یا بهطور نسبی ضعیف است و یا در چند کشور محدود یافت میشود.
هزار سال پیش موارد ضعف فوقالذکر در جهان سوم در هیچ مکانی از نظام بینالملل موضوعیت نداشت و تنها در چند قرن اخیر مسایل مربوط به شهرنشینی، صنعت، تولید انبوه، توسعه سیاسی و غیره در جوامع انسانی مطرح شدهاند و حالت عینی دارند. پس چرا طی چند قرن، بخشی از نظام بینالملل متحول شد (جهان صنعتی) و بخشی دیگر در حالت سنتی، غیر نهادی، ضعیف و فاقد تواناییهای رشد و رقابت باقی ماند؟
پاسخ به این سوال با مراجعه به تاریخ گذشته و بررسی تفاوتهای چشمگیر میان مناطق مختلف نظام بینالملل از حیث قدرت و ثروت و سیستمهای اقتصادی و سیاسی بهدست میآید.
زیربناهای اقتصادی، فرهنگی و سیاسی در شکلگیری نظام بینالمللی کنونی
میان 1500 و 1750 (سال 1750 حدودا دورهای است که صنعت و صنعتیشدن در مراحل ابتدایی آن آغاز شد)، وقایع بسیار تعیینکنندهای اتفاق افتاد و زمینههای دو قطبی شدن نظام بینالملل در قرن بیستم (از حیث صنعتی و سنتی) را فراهم ساخت. در این دوصد و پنجاه سال، توجه نهادیشده انسان به طبیعت، گسترش بازرگانی و تجارت، سیر تکاملی اندیشههای سیاسی از فردمحوری به سیستممحوری، ایجاد زمینههای اولیه مبادله جهانی، نفوذ تجاری و مالی قدرتهای اروپایی در نظام بینالملل، ظهور آمریکای شمالی و اقیانوسیه در سیستم اقتصادی و سیاسی بینالمللی و ایجاد کشور- ملتهای توسعهنگر و طبیعتگرا از جمله تحولاتی بود که در بخشی از نظام بیالملل بهوقوع پیوست و موتور جدیدی در سیر حرکت بشر ایجاد کرد که هنوز ما شاهد مراحل جدید آن در اواخر قرن بیستم هستیم. تحولات پنج قرن گذشته میباید در یک مجموعه بههمپیوسته مورد مشاهده قرار داد که ما آن را برخورد ساختاری خطاب میکنیم.
بسیاری از تحلیلگران شرقی و برخی از محققان منصف غربی به وجود اندیشهها، تکنیکها و ابداعات در آفریقا و مناطق مسلماننشین در دورههای قبل از 1500 اشاره میکنند و حتی ورود آنها را به اروپای جنوبی و مرکزی ثبت کردهاند، اما هماکنون که با یک دید ساختاری به تاریخ مینگریم، متوجه میشویم که ناتوانی کشورهای جهان سومی امروزی، این بوده است که به اندیشهها و ابداعات با یک دید تولیدی، کاربردی، نهادی، رفاهی و عمومی نمینگریستند و خلاقیت یک فرد به بهبود وضع جمع نمیانجامید. این دقیقا حرکتی بود که در کشورهای صنعتی امروز در چهار قرن گذشته آغاز به رشد کرد و بعدا حالت نهادی، سیستمی و عقلایی بهخود گرفت.
ایمانوئل والرشتاین به تطبیق سیستمهای امپراتوری و کشور – ملتی میپردازد. او اظهار میدارد که در سیستم امپراتوری، فعالیت اقتصادی و در چارچوب دولتی انجام میپذیرد، اما در سیستم کشور – ملتی که در قرون هفدهم و هجدهم ظهور کرد، آزادی در فعالیتهای اقتصادی متعدد، مهمترین محرک و کششی بوده است که نظام بینالمللی را به دو قسمت محور و پیرامون در قرنهای بعدی تبدیل کرد. تمایل افراد و موسسات اقتصادی به تولید، بانکداری، مبادله، کشتیسازی، تولید و بهرهبرداری از مواد اولیه با اجازه حکومت مرکزی، زمینهساز تحول در سیستم اجتماعی و متعاقبا سیاسی گردید. مبادله وسیعمحور (هلند، انگلستان، فرانسه و آلمان) در سطح بینالمللی و تخصصیشدن تولید و توزیع و ترکیب توسط آن، موجبات تسلط همهجانبه شمال بر جنوب را در قرنهای بعدی فراهم آورد.
جرج مدلسکی، مبنای شکلگیری نظام بینالمللی را اقتصادی ندانسته، بلکه معتقد است که ظهور پیدرپی قدرتهای جهانی، سیستم بینالمللی را شکل بخشیده است. او میگوید هرچند مبادله، صنعت و نونگری نقش عمدهای در قرنهای گذشته ایفا کرده است، واقعیت این است که سازماندهی جهانی را پیوسته یک قدرت بینالمللی ایجاد کرده است و هویت، ارزشها و منابع آن قدرت، ظاهر و باطن نظام جهانی را هدایت کرده است. از سال 1500 چهار قدرت جهانی، سازمادهی محیط بینالمللی را به عهده گرفتهاند. این قدرتها عبارتند از پرتغال، هلند، انگلستان و آمریکا. در انتهای قرن پانزدهم، نظام بینالمللی یک سیستم غیر متمرکز بود. پرتغال اولین کشوری بود که با تسلط بر آبراهها، مراکز دادوستد و مراکز تولید و مبادله، توانست در سطح یک قدرت جهانی ظهور کند.
برینگتن مور معتقد است که از دلایل مهم ظهور دموکراسیهای غربی در مقایسه با حکومتهای خودکامه اروپای شرقی، استقلال بعضی گروهها و طبقات از نفوذ حکومت مرکزی و مطرح شدن حق مخالفت و مقاومت در برابر آمریت ناعادلانه در کشورهای اروپای غربی امروز و فقدان این دو اصل در کشورهای اروپای شرقی کنونی بوده است. آزادی نسبی گروهها و طبقات اجتماعی در پیگیری اهداف خود، زمینهساز تحولات بنیادی و انقلابی بوده است. در انتقال از دوره فئودالی به دوره نونگری جدید، تجاریشدن فعالیتهای کشاورزی، مهمترین نیروی محرکه را ایجاد کرده است. پس به نظر مور، دلیل شکلگیری سیستمهای مختلف اجتماعی، طبقه و ایتلافهای طبقاتی میباشد.
3 آگوست 2024