از وقتی به وجود تو پی برده بودیم، زندگی برای من و پدرت رنگ دیگری گرفته بود؛ رنگ امید، عشق، خوشحالی و زندگی! تا ماه دوم و سوم، هر طرف که میرفتم، لبخند ناشی از فکر کردن به تو، ناخودآگاه روی لبانم ظاهر میشد. در همهجا فقط من بودم و تو؛ در صف نانوایی، سر سفره، وسط کوچه، در جمعهای دوستانه و هرجای دیگری چون دیوانهها با خودم میخندیدم.
هربار که به تو فکر میکردم، هربار که دستم را روی شکمم میبردم و حضور تو را حس میکردم، مثل اینکه به جای خون، امید در رگهایم جریان پیدا کرده باشد، جان دوباره مییافتم. فکر اینکه منبعد تو را دارم، اینکه صاحب فرزندی از پوست و گوشت خودم شدهام و پس از این کسی را خواهم داشت که پارهای از وجودم هست، مرا چنان خوشحال میکرد و به وجد میآورد که گویا همه دنیا به تملک من درآمده باشد. پدرت هم بهخاطر آمدنت به زندگی ما خیلی خوشحال بود. او عادت ندارد خیلی احساساتاش را تبارز دهد، از وقتی که نوید آمدنت را شنیده بود، به آسانی و راحتی میشد برق شادی را در چشمانش دید و خوشحالی را از آن خواند.
دقیق بهخاطر دارم که آنزمان، پنج ماه بود که تو را در همه جا با خود داشتم. پدرت هر روز صبح سرکار میرفت و شب میآمد، ولی یک روز بعد از اینکه خانه را به قصد وظیفه ترک کرد، نیم ساعت نگذشته بود که دروازه حویلی باز شد و او با عجله داخل خانه شد. کنار پنجرهای که رو به دروازه حوایلی بود نشسته بودم و با دیدن پدرت، از جایم بلند شدم. خیلی ترسیده بودم که مبادا اتفاقی افتاده باشد، اما وقتی لبهای خندان او را دیدم، خیالم راحت شد و مطئن شدم که اتفاق بدی نیفتاده است. پدرت همین که وارد اتاق شد با اشتیاق تمام گفت: «خانم، ببین امروز چه خریدهام! ببین که چقدر ناز است. وقتی سر گاری دیدم، داشتم دیوانه میشدم. برای همین نتوانستم تا شب صبر کنم. بهنظرت وقتی بهدنیا بیاید، اندازه پایش باشد؟» دو جفت کفش کوچک خریده بود؛ خیلی کوچک و دقیقا برای نوزاد. پدرت گفت که کفشها چند رنگ داشتند ولی من قهوهای را پسندیدم، چون این رنگ هم دخترانه است و هم پسرانه و طفلمان اگر دختر باشد و یا هم پسر، میتواند از آن استفاده کند.
راستی دختر همسایهمان یک پسر سه ماهه داشت. هر بار که چشمم به او میافتاد؛ به دستان کوچک و لطیفش، به لبهای ظریفش و یا هم به خندههای قشنگش من تو را در وجود او میدیدم و از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. حس کسی که تازه از پیمانه شراب سر بلند کرده باشد، بر من مستولی میشد و کنترل خندهام ،حرف هایم، حرکاتم، همه از دستم خارج میشد. چندبار پیش آمد که وقتی پسرک کوچک به سمتم لبخند زده بود، آنقدر تحت تاثیر لبخندش قرار گرفته بودم که جلو پدر و مادرش او را پسرم خطاب کردم. بعدا متوجه شدم که این حرفم به دماغ والدینش خوش نخورده است، اما کاری نمیتوانستم، چون هیچچیزی دست خودم نبود.
هر بار که پسرک را میدیدم، خودم را تصور میکردم که چند ماه میتوانم تو را؛ عزیز دلم را در آغوش بگیرم و تماشاگر خندههای زیبایت باشم. هر بار با دیدن پسرک، هزاران بار خدا را شکر میکردم که تو را به من بخشیده است. پدرت را نمیدانم، اما من مبالغه نکردهام اگر بگویم که این 9 ماه حتا یک ساعت از وقتم بدون فکر کردن به تو نگذشته است.
زندگی تغییری نکرده بود و مثل همیشه با همان مشکلات ناشی از فقر، بیکاری، ناامنی، جنگ و جنایت ادامه داشت. آری! زندگی همان بود ولی شادی آمدن تو باعث شده بود تا قویتر باشم و بتوانم با تمام نابسامانیهای زندگیام کنار بیایم و یا با آنها به مبارزه بپردازم. پدرت کارگر روزمزد بود. قبل از آنکه به وجود تو پی ببرم، هر روز صبح او را به زور دنبال کار و لقمهای نان میفرستادم. او اما پس از آنکه فهمید که قرار است تو وارد زندگی ما شوی، هر صبح زودتر از من از خواب بیدار میشد و برای رفتن به کار آماده میشد. تو با آنکه د راین دنیا نبودی، ولی در این 9 ماه در تکتک لحظات من و پدرت حضور داشتی. تو تمام دلخوشی و امید من برای زندگی و انگیزهای قوی برای تلاشهای خستگیناپذیر پدرت بودی.
دیشب درد پیدا کردم. پدرت موتری کرایه کرد تا مرا به شفاخانه نسایی ولادی برساند. وقتی به موتر سوار شدیم، پدرت گفت چیزی را داخل خانه جا مانده و باید پس به داخل خانه برگردد. امروز وقتی تو را برای اولین بار در آغوشم دادند تا برایت شیر بدهم، پدرت نزدیک تخت آمد و دستانش را در جیباش فرو کرد و آن کفشهای کوچکی که خریده بود را در آورد. گفت دیشب لحظه آخر که داشتیم شفاخانه میآمدیم، برای برداشتن این جفت کفش کوچک به خانه برگشتم. همین طور که پدرت کفشها را به پایت میداد، اشکش میریخت و با صدای توام با بغض میگفت: “دیدی خانم! گفتم قهوهای خوب است. حالا پسرم با خیال راحت، کفشهایش را میپوشد و با پای خود به خانهاش میرود…”
من تو را 9 ماه در شکمم اینطرف و آنطرف گرداندم، هر شب برایت لالایی خواندم، هر لحظه به تو عشق ورزیدم و هر ثانیه را با امید به آمدن تو زندگی کردم. پدرت 9 ماه برای آمدن تو لحظهشماری کرد، برای اینکه به دنیا بیایی، کفشهای کوچکت را بپوشی و وارد زندگی ما شوی!
9 ماه گذشت و تو به دنیا آمدی، ولی تو حتی نتوانستی برای یک روز زندگی را تجربه کنی؛ ددمنشها و خونآشامهای روزگار به جرم بیگناه بودن یا شاید هم انسان بودن، به بیرحمانهترین شکل، درست یک ساعت بعد از تولدت، تو را از ما گرفتند. در لحظات اول حادثه از هوش رفتم، بعد از آنکه به هوش آمدم، خبر مرگ نوزاد یک ساعتهام را به من دادند. خون در رگهایم خشک شد و چنان دردی در قلبم احساس میکردم که گویا روح از کالبدم در جدا شدن است. در یک لحظه و با فیر چند گلوله، تمام درختان امیدی که در این 9 ماه کاشته و پرورانده بودم، در جا خشک شدند و بر زمین افتادند و هرچه انگیزه زندگی در وجودم داشتم، همه نیست و نابود شد.
در حالت نیمه هوشیاری، پدرت را کنار دروازه ورودی اتاق شفاخانه میدیدم که در میان خون، پوست و استخوانِ جنازهها نشسته بود. کفشهای کوچک قهوهای در دستانش و دقیقا مثل کسی که فرزند یک ساعتهاش را کشته باشند، ضجه میزد و اشک میریخت. او حق داشت، چون ما برای تو آرزوی یک عمر زندگی را داشتیم، ولی تو حتی یک روز هم زندگی نکردی. حتما به ما حق میدهی که حسرتی به بزرگی خداوند در دلمان بماند. این حسرت تا آخر عمر، تمام زندگی من و پدرت را با درد درهممیآمیزد و تا زنده هستیم ما را خواهد سوزاند. مطمئن باش که درد از دست دادن تو و حسرت زود رفتنت، خیلی زود من و پدرت را پیر میکند و از پای درمیآورد.
چند ساعت از حادثه مردن زندگی ما میگذرد. بهصورت کامل هوشیاریام را بازیافتهام. دستم را روی شکمم میبرم ولی هیچ امیدی را نمییابم؛ انگار دنیا خالی شده و همه آدمها مردهاند. به تو فکر میکنم، به اینکه نتوانستی زندگی کنی و به اینکه چقدر زود رفتی. به زندگی فکر میکنم، به اتفاق امروز، به هزاره بودنم و به اینکه در هر سنی، به جرم هزاره بودن، محکوم به مرگ هستم. و باز به تو فکر میکنم، به اینکه سرنوشت تو در این سرزمین چه بود و نیز اینکه تو نیز مانند من، محکوم به این بودی که کشته شوی. فرقی نمیکند در چه سنی و موقعیتی باشی، تو هزاره هستی و باید کشته شوی. تو به جرم هزاره بودن، در سرزمین پدریات حق زندگی کردن نداری.
امروز و فردا ندارد، بلاخره ترا از ما میگرفتند، آنهم به وحشیانهترین شکل، ولی وقتی با دوراندیشی میبینم و این حادثه را سبکوسنگین میکنم، میبینم که تحمل درد رفتنت، شاید امروز آسانتر از فردایی است که تو در آن جوانی رعنا میشدی. اگر امروز تو را نمیکشتند، فردا که هم سن تبسم میشدی، حتما این کار را میکردند. تو امروز توان درک و فهم درد را نداشتی، اما برای انسانی در سن تبسم، اینکه گلویش را ببرند، درد و وحشتناکی دارد که کلمات از بیان آن عاجزاند. اگر شانس میآوردی و به سن جوانی میرسیدی، در آن سن هم در امنیت نبودی، احتمالش زیاد بود که یک روز وقتی برای آماده شدن برای کانکور به کورس میروی، لای کتاب و قلم و دفترت، تو را غرق در خونت بسازند، دقیقا مثل آن خواهر و برادر دوقلو که در کورس موعود، مظلومانه به شهادت رسیدند؛ وحشیهای زمانه تمام آرمانها و رویاهایشان را نیست و نابود کردند.
مرگ جوان کمر شکن است! من و پدرت نمیتوانستیم داغ مرگ جوان را تحمل کنیم. شاید ما خیلی شانس میآوردیم و ازدواج و حتی صاحب فرزند شدن تو را میدیدیم، ولی باز هم اگر خونآشامها یک روز تو را وسط جاده از موتر پیاده میکردند و سرت را از بدنت جدا، آنوقت ما چطور درد رفتنت و یتیم شدن فرزندانت را تحمل میکردیم؟ اصلا گیریم تو هیچگاه درد تیغ را تجربه نمیکردی، اژدهای تبعیض ویرانگری که در برابر همنسلانت وجود دارد، هزار درد و مشکل دیگر را برایت خلق میکرد؛ درد محرومیت، فقر، بیکاری، حقتلفی و بیعدالتی، نابرابری و…
آری! خوب همین بود که تو امروز بروی. اینطور، تو بیاینکه درد بیعدالتی و تضییع حقوقت را شاهد باشی، رفتی و خیلی راحت چشمانت را بستی. ما نیز در آینده شاهد درد کشیدنت نخواهیم بود. گرچه تو روح زندگی من و پدرت بودی و ما بعد از رفتنت به مردههای متحرکی تبدیل شدهایم که بدون هدف، انگیزه و امیدی لحظههای عمر را میگذرانند، ولی حداقل از این جهت آسودهایم که دیگر نیستی تا دردهایی که هم نسلانت متحمل میشوند را با پوست و استخوان تجربه کنی. شاید بعد از رفتن تو دیگر نتوانم به راحتی لبخند به لب بیاورم، شاید پس از این، وقتی پسر کوچک همسایه را میبینم، از شدت ناراحتی و درد قلب، به جای حس شادی، زانوی ماتم بغل کنم و به جای ذوق کردن، خون گریه کنم، شاید بعد از مرگ تو، پدرت به سختی و بیهیچ انگیزهای سرکار برود و شاید از هرچه کفش کوچک قهوهای و رنگ قهوهای است، حس نفرت پیدا کند، ولی هیچ کدام از اینها برای ما مهم نیست. تنها مساله مهم برای ما این بود که تو دردی را متحمل نشوی! حالا اما هیچ نگرانیای نداریم، زیرا تو از این دنیای پر از خون، خشونت، وحشت و ظلم رفتهای. تو دیگر نیستی اما یادت در لحظهلحظه زندگی ما جاری است. پس چشمانت را ببند و با خیال آسوده بخواب، امید بربادرفته زندگی ما…
نگارنده: صفیه غریبنواز
3 آگوست 2024