محمدزمان سیرت، دانشآموخته فلسفه و جامعهشناسی
ازخودبیگانگی یا الیناسیون (Alienation) در لغت بهمعنای از دست دادن یا قطع ارتباط با چیزی است. این واژه بهطورخاص در دستنوشتههای اقتصادی-فلسفی ۱۸۴۴ مارکس بیان شده و از این طریق شهرت یافت. در این کتاب این اصطلاح برای انسانی بهکار رفتهاست که با طبیعت انسانی بیگانه شده است.
مارکس این اصطلاح را از دو واژه هگلی Entäusserung و Entfremdung اخذ کرده است. هگل این دو واژه را برای توصیف «آگاهی ناخشنود در تمدن روم و قرون وسطای مسیحی» بهکار برده است. مارکس این واژه را برای توصیف کارگران مزدبگیری بهکار برده که از وضع زندگی راضیکنندهای برخوردار نیستند، چرا که فعالیت زندگی آنها – بهعنوان عامل اجتماعی مولد – خالی از هرگونه کنش یا رضایت گروهی است و هیچگونه مالکیتی بر زندگی یا محصولاتشان ندارند.
از جمله ایرانیانی که به این موضوع اشاره کردهاند، علاوه بر علی شریعتی که در بحث «انسان بیخود» به الیناسیون (ازخودبیگانگی) پرداخته، میتوان به غلامحسین ساعدی با نام مستعار گوهرمراد، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس معاصر اشاره کرد که در کتاب «عزاداران بیل» در داستانی کوتاه با نام «گاو» به نوعی ازخودبیگانگی یا الیناسیون که به علت فقر فرهنگی و اقتصادی در یک فرد روستایی به نام «مشدی حسن» از اهالی روستای بیل که یک روستای ساختگی در ذهن این نویسنده است، رخ میدهد، بهگونهای که او با مرگ گاو خود طی یک صدمه روحی وخیم حس میکند که او گاو خود است.
ازخودبیگانگی از مهمترین مسائل انسانشناختی است که در رشتههای گوناگون علوم انسانی از جمله در جامعهشناسی، روانشناسی، فلسفه و حتی روانپزشکی مورد توجه قرار گرفته است. ازخودبیگانگی اگر عنوانی کلی برای تمام دردهای فردی و اجتماعی انسان به حساب نرود، ریشه تعداد زیادی از آنها قلمداد میگردد. به دلیل همین کلیت است که میتوان ازخودبیگانگی را مفهومی بسیار مبهم و پیچیده خواند. وقتی همه مشکلات را زیر یک عنوان خلاصه میکنیم، در واقع روشن نیست که درباره چه مشکلی سخن میگوییم، چنانکه مثلا وقتی از بیمار بودن شخصی سخن میرود، تنها چیزی که دستگیرمان میشود، این است که حال آن شخص چنان نیست که باید باشد.
مورد استعمال اصلی ازخودبیگانگی(الیناسیون) مناسبات حقوقی دارد و میتواند به سلب حقی از یک شخص و انتقال آن به شخص دیگر تعبیر گردد. به عبارت دیگر ازخودبیگانگی همان نوع از خودفراموشی و بیگانگی از اندیشههای درست یک انسان است که در جریان زندگی از آن فاصله میگیرد و اندیشههای دیکتهشده از جانب دیگران را جاگزین آن میکند و مطابق به میل آنها دست به فعالیتهایی میزند که خودش در تنظیم و انجام آن نقشی ندارد.
کارل مارکس
کارل مارکس برای کار بالاترین ارزش را قایل است. به باور او، این کار است که سرنوشت انسان را میسازد. مارکس میگوید که انسان در روند کار، خود را میسازد و سرشت نوعی خود را به جا میآورد، بنابراین، زیستن یعنی کار کردن. به همین دلیل، مارکس کار را تجلی زندگی مینامد. این تجلی از زندگی ممکن است موجب بیگانگی از زندگی شود. این مشکل زمانی پیش میآید که انگیزه کار به نیاز درونی نه، بلکه بیرونی و اتفاقی باشد. یعنی وقتی که انسان ناچار باشد برای ادامه حیات خود، کار و در واقع خویشتن خود را مانند کالا میفروشد. کارل مارکس میگوید: «انسان از طریق ایدئولوژی “خود حقیقیاش” را تحقق نمیبخشد، بلکه از طریق اتحاد با جهان به وسیله کار خلاق، فعالیت سازنده و روابط اجتماعی یا به طور دقیقتر، نیروهای مادی، سبب اینگونه از ازخودبیگانگی میگردد. انسان این بتها را به خاطر سودجویی یا از روی ناامیدی میآفریند. سودجویی مربوط به قدرتمندان است، یعنی به کشیشان برای دین، سیاستمداران برای دولت، تیمسارها برای ارتش و سرمایهداران برای مالکیت. اما ناامیدی مربوط به ضعیفان و بیچارگان است که به نوعی تسلی، قهرمانی یا امید ماورائی روی میآورند تا از زندگی در بینوایی بگریزند.» در مجموع باید گفت ازخودبیگانگیهای گوناگون چیزی جز انعکاس مستقیم وضع اجتماعی در زمانی معین نیست. این ازخودبیگانگی و فرافکنی مناسبات مادی و تکنولوژیکی میان حکمفرمایان و فرمانبرداران در اندیشه است
آدورنو و هورکهایمر
این دو اندیشمند، ازخودبیگانگی را در صنعتسازی بیان میکنند و این سوال را مطرح مینمایند که آیا به راستی آنچه را که همگان فرهنگ میدانند، فرهنگ است؟ آدورنو و هورکهایمر مینویسند: «فرهنگ به معنی واقعی کلمه، خود را بهسادگی با هستی همساز نمیکند، بلکه همواره بهگونه ناهمزمان، اعتراض علیه مناسبات متحجر را بر میانگیزد. مناسباتی که افراد همراه با آن زندگی میکنند، در واقع تمایزی ژرف میان آنچه زندگی عمل خوانده میشود و فرهنگ بهوجود میآورد، یعنی میان شرایط هر روزه سرکوب و استثمار با نفی آنها، وجود دارد. به بیان دیگر فرهنگ باید نقادانه باشد. فرهنگ به عنوان امری که فراتر از نظام حفظ خویشتن نوع انسان میرود، به این معنی است که زندگی هر روزه استوار بر عادتها است و فرهنگ علیه هر عادت و قاعده مرسوم کنش و اندیشه.» آنها فرهنگ را تنها تا جایی که با نظام سلطه و سرکوب همراه نشود و بر خلاف زندگی هر روزه پیش رود فرهنگ میدانند. به باور آنها، اگر فرهنگ با این نظام سلطه و سرکوب همراه شود، دیگر فرهنگ نیست بلکه صنعت فرهنگ است.
آدورنو و هورکهایمر صنعت فرهنگ را برای اشاره به صنایعی بهکار میبرند که با تولید انبوه کالاهای فرهنگی سروکار دارند و بهدنبال برجسته کردن این حقیقت هستند که بعضی از جنبههای کلیدی این صنایع، تفاوتی با سایر حوزههای تولید انبوه که کالا را مصرف انبوه تولید میکنند، ندارند. عقیده آنها بر این است که صنعت فرهنگی، به کالایی شدن فزاینده صور فرهنگی منجر میشود و نقش ایدئولوژی که اکنون از آن با عنوان عقلانی کردن جامعه یاد میشود، در این فرایند غیرقابلانکار است. این نظریهپردازان، فرهنگ توده را اصلی ترین محصول صنعت فرهنگ میدانند. فرهنگ توده آمیخته منحطی است از سرگرمی و تبلیغات و از دیگر روی تجاری است و باعث ادغام افراد در یک کلیت اجتماعی ساختگی و شیوار میشود؛ چیزی که مانع رشد تخیل و باعث سرکوب استعداد انقلابی انسام و آسیبپذیری او در برابر استثمار دیکتاتورها و عوامفریبان است. آدورنو و هورکهایمر مینویسند: «تحت سلطه نظام صنعت فرهنگی، همگان در نظام متشکل از کلیساها، کلوپها، کانونهای حرفهها و… محصور میشوند که مجموعا سازنده حساسترین ابزار کنترل اجتماعی هستند.» آنها همچنان بیان میکنند که این یک واقعیت است که صنعت فرهنگی استبداد، تن را به حال رها میکند و حمله را متوجه روح و جان افراد میکند. فرمانروا دیگر نمیگوید: «باید همچون من فکر کنی یا بمیری.» او میگوید، آزادی تا همچون من فکر نکنی، زندگی، اموال و همه چیزت از آن تو باقی میماند، ولی از امروز به بعد درمیان ما فردی بیگانه خواهی بود.» این بیگانگی از نظر این اندیشمندان در صنعت فرهنگی، مساله و جرم بسیار بزرگی تلقی میگردد. فرهنگ اینک بر همه چیز نقش یا مهری یکسان می زند. فیلمهای سینمایی، مجلات و … همگی نظامی را تحقق میبخشند که در همه اجزای خویش یکسان و یکنواخت است. این صنعت فرهنگی از طریق تولیدات خود، فرهنگی کاذب را برای انسانها ایجاد مینماید و همگی را به شکل واحد و یکسان و بههنجار تولید میکند(چاوشیان، 1390).
24 آگوست 2024
22 آگوست 2024
18 آگوست 2024
24 آگوست 2024
26 آگوست 2024