نسیمه محمدی
دختری لاغراندام بود و موهای بسیار سیاه، اما کوتاهی داشت. وقتی لبخند میزد، چشمهایش به باریکی یک خط میشد. نامش سارا و صنف هشتم مکتب بود. آن روز سیاه، وقتی از مکتب به خانه آمد، دید که موسفیدان قریه در پشتبام مسجد جمع شده و در حال گفتگو هستند. بیاعتنا وارد خانه شد، دید مادر و دیگر اعضای خانواده، در حالیکه نگرانی از سروصورتشان میبارد، هرکدام در گوشهای نشسته و گریه میکنند. هرچه پرسید جریان از چه قرار است، پاسخی نشنید. لباسهای مکتبش را درآورد و لباس خانگیاش را پوشید، سفره را باز کرد و یک تکه نان برداشت، آمد کنار مادرش نشست و به خوردن تکهنانی که روی زانوی خود گذاشته بود، شروع نمود.
لحظهای گذشت که پدرش همراه با چند مویسفید قریه وارد خانه شدند، پدر با عصانیت و درشتی گفت: زن! زود باش سارا را آماده کن که ببرند. سارا فقط پانزده سال داشت. مادر دست سارا را گرفت و به اتاق دیگری برد، لباس نو بر تنش کرد و در حالیکه اشک مثل باران بهاری از چشمش سرازیر بود، موهای سارا را شانه را میزد و شعرهایی غمانگیزی را زمزمه میکرد.
سارا، مات و مبهوت مانده بود که جریان چیست، چرا او را مثل عروسها میآرایند؟ چرا مادرش زار زار گریه میکند و موسفیدان قریه او را به کجا میبرند؟ مادر، سارا را آماده کرده و دوباره به مهمانخانه آورد، پدر سارا گفت: تحویلدار صیب! سارا آماده است، یاالله میتوانید ببرید.
تحویلدار، نصوار خود را داخل تُفدانی تُف کرد و دستی هم به ریش سفیدش کشید و گفت: سارا؛ دخترم! امروز در جریان مسابقه نشانهزنی، تفنگ برادرت خطایی شلیک شده و مرمیاش به سینه «پسر کربلایی رشید» از اهالی قریه بالا اصابت کرده و او را کشته است، حالا آنها گفتهاند که ما جنازه را تا زمانی که این خون فیصله نشده است، دفن نمیکنیم، ما موسفیدان دو قریه از دو طرف اختیار گرفتیم تا قضیه را فیصله کنیم. لذا بهخاطر اینکه این خون فیصله گردد و دشمنی ایجاد نشود، تصمیم گرفتیم تو را به نکاح پسر دوم کربلایی رشید درآوریم.
سارا، ابتدا قبول نمیکرد، اما پدرش، مادرش و موسفیدان قریه او را قانع کردند تا بهخاطر جلوگیری از کدورت و دشمنی بین دو قریه و بهخاطر نجات برادرش، به این امر رضایت داده و بهعنوان «دخترِ عذر» زن دوم پسر کربلایی شود. سارا را به خانه کربلایی بردند، خانواده کربلایی با سارا مثل دشمن رفتار میکردند و مانند یک برده، تمام کارهای شاقه خانه را برعهده او گذاشته بودند، سارا چون دختر عذر بود، هیچ چارهای جز صبر و تحمل نداشت، با سختیها و مشکلات میسوخت و میساخت.
فصل زمستان که سارا باردار و پابهماه بود، امباغش او را مجبور کرد که لگن سنگین لباس را به چشمه برده و لباسها را آبکش نماید، راه کاملا یخبندان بود، پای سارا لخشید و با صورت و شکم محکم به زمین خورد، او خودش را فراموش کرده بود، فقط فریاد میزد: وای طفلم، وای طفلم! و… در قریه شفاخانه و داکتر نبود، راه موتر هم بهخاطر برف و یخبندان بسته بود، پدر و برادر سارا با کمک تعدادی از مردان قریه او را روی چهارپایی گذاشته و دو کمپل را هم رویش انداخته و به طرف شفاخانه مرکز ولسوالی بردند.
مردان قریه با شکافتن برف و تلاش فراوان، سارا را به شفاخانه رساندند، پرستارها زود او را داخل شفاخانه و اتاق عملیات برده و داکتر هم بهدنبال آنها وارد عملیاتخانه شد. پدر و برادر سارا در داخل راهرو شفاخانه، با بیقراری اینطرف و آنطرف قدم میزدند. بعد از ساعتی، دروازه اتاق عمل باز شد و داکتر در حالیکه دستکش را از دستهایش بیرون میکشید، سر خود را به علامت تاسف تکان داده و گفت: متاسفم خیلی دیر شده بود، مادر و طفل هر دو از دست رفتند و ما نتوانستیم نجاتشان دهیم.
در نتیجه میتوان گفت که بد دادن دختران بهعنوان دختر عذر اشتباه است، آنهم دختری که هنوز طفل است. هیچ منطق و عقل سلیمی نمیتواند بپذیرد که جرم را برادر یا پدر انجام دهد، اما تاوان و بهایش را دختر و خواهر باید بپردازد. در ضمن، قبول که برای قطع دشمنی، دختر عذر یک راهحل عرفی و سنتی است، اما این دلیل نمیشود که با او باید مانند دشمن رفتار گردد و تمام حقوق انسانیاش پامال گردد. بنابراین، بهتر است تا مجامع مدافع حقوق زنان در کنار دولت و نهادهای حقوق بشری آن، مبارزه با این پدیده را شدت بیشتری بخشند تا دیگر هیچ دختری اشتباهات بستگانش نگردد.
3 آگوست 2024