چندی پیش بر اثر جبر روزگار بهگونه قاچاقی به ایران رفته بودم تا مدتی را در آنجا بگذرانم. از قضا، روزگار بر وفق مراد نچرخید و وادار شدم تا برگردم. بهدلیل آنکه پاسپورت و ویزای ایران را نداشتم، به کنسولگری افغانستان در شهر مشهد مراجعه کردم و معرفینامهای را با محتوای برگشت داوطلبانه عنوانی اردوگاه حسنآباد؛ جایی که مهاجرین بدون اسناد قانونی را در آنجا نگهداری و به افغانستان اعزام میکنند، دریافت کردم تا بتوانم به کشورم برگردم. این اردوگاه در ده کیلومتری بیرون از شهر مشهد قرار دارد. با رسیدن به ورودی اردوگاه، وقتی نامه را نشان دادم، مسئول دروازه ورودی بدون آنکه نگاهی به نامه بیندازد، با خشم و عصبانیت فریاد زد: «امروز اعزام نداریم، فردا بیا!» چون دچار مشکل مالی بودم و امکان اقامت بیشتر وجود نداشت، به التماس افتادم تا کاری بکند. بازهم غرغرکنان به درخواستم پاسخ منفی داد. ناامید شده بودم، میخواستم برگردم که از پشت سرم داد زد: «هوووووی، بیا برو تو.» برگشتم و وارد اردوگاه که شدم، با محوطه بسیار بزرگ و بیسروپایی روبرو شدم. نمیدانستم به کدام طرف بروم. جلوتر که رفتم دیدم عده زیادی از شهروندان افغانستانی، کنار دیوار سالنهای بزرگ، در زیر آفتاب نشسته اند. از قیافههای خستهشان مشخص بود که دشواری دیدهاند و سخت انتظار کشیدهاند. میخواستم کنار آنان بروم که ناگهان صدای مردی را شنیدم که با عصبانیت تمام فریاد میزد: «او هووووی، کی گفت به آنجا بری؟ مگه کوری؟» برگشتم و بدون آنکه چیزی بگویم، بهسویش راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، دوباره با قهر و خشم فریاد زد: «امروز اعزام نداریم. ظرفیت ماشین تکمیل است. برو فردا بیا.» دوباره به التماس افتادم و چند قدمی را بهدنبالش رفتم تا شاید کمکی بکند، اما از او انکار بود و از من اصرار. داستان دوباره تکرار شد؛ میخواستم برگردم و از اردوگاه بیرون شوم که از پشت سرم صدا زد: «بیا تو، ببینم چی کار میتونم بکنم.» مرا داخل سالن بزرگی برد که آنجا نیز عده زیادی منتظر اتمام کارهای اداری و سوارشدن به اتوبوس بودند تا راهی مرز دوغارون و اسلامقلعه شوند. آنسوتر، داخل یکی از سالنها، تختهای دوطبقه با یکی دو تا کمپل گذاشته بودند تا مهاجرین شبها روی آن بخوابند. در آن سرمای زمستان هیچ خبری از امکانات گرمایشی نبود، همهجا کثیف و آلوده بود و وضعیت سرویسهای بهداشتی فاجعهبار بود و بدتر از کنارههای دریای کابل. استفاده از تلفن همراه ممنوع بود و گوشیهای موبایل پناهجویانی که شبها را در اردوگاه سپری کرده بودند از آنان گرفته شده بود. بعدا که وضعیت فاجعهبار اردوگاه را دیدم، فهمیدم که ممنوعیت استفاده از گوشی همراه، بهایندلیل است که جلو درز هرگونه اطلاعات از وضعیت واقعی اردوگاه و آنچه درآن میگذرد را بگیرند تا مورد انتقاد نهادهای حقوق بشری و دولت افغانستان قرار نگیرند. از شانس خوب من، ظرفیت اتوبوس با شاملشدن من در لیست اعزامی، تکمیل شد و به زودی دستور اعزام دادند. مردی که مرا داخل سالن آورده بود، همواره در حالت دویدن و پرخاشگری بود. فقط صدای او بود که در سالن میپیچید و تمام کارها را با خشونت و دشنام و توهین انجام میداد.
برخلاف معیارهای معمول، حتی از کولهپشتی کوچک هم بالاتر از نرخ معمول کرایه حملونقل اخذ کردند. از اردوگاه حسنآباد تا مرز دوغارون، از هر نفر مبلغ یکصدوبیست هزار تومان کرایه موتر گرفتند. در نهایت با کشوقوسهای زیاد و با تحمل توهینها و تحقیرهای مرد عصبانی، سوار اتوبوس شدیم؛ اتوبوسی که شاید یکی از فرسودهترین و ازکارافتادهترین واسطههای ناوگان حملونقل ایران بود. با آنهم خوشحال بودم که از جهنم حسنآباد رهایی یافته بودم و راهی وطن خودم گردیده بودم. اتوبوس با سرعت بسیار پایین در حال حرکت بود، ساعتی نگذشته بود که در کنار جاده متوقف شد. این توقف حدود پانزده دقیقه طول کشید، تا اینکه دستیار راننده آمد و با حالت تحکمآمیز، اعلان کرد که اتوبوس دچار عارضه گردیده است و قادر به ادامه مسیر نیست. در ادامه گفت که هر نفر باید دههزار تومان بهعنوان شیرینی بپردازند تا اتوبوس دیگری درخواست گردد. هنوز پول شیرینی جمعآوری نگردیده بود که اتوبوس دیگری از راه رسید و مشخص شد که همهچیز از قبل برنامهریزی شده است و فقط ترفندی برای چور و غارتکردن جیب افغانستانیهای مهاجر طراحی شده است. اتوبوس بعدی نیز وضعیت بهتری از اتوبوس قبلی نداشت و با سرعت بسیار پایینی بهراه افتاد. مسیری را که باید حداکثر در چهار ساعت طی میشد، نزدیک به هفت ساعت طول کشید تا به مرز دوغارون رسیدیم. در نزدیکی مرز، اداره شهرداری منطقه، مبلغ پنجصد هزار تومان از هرنفر بهعنوان عوارض شهرداری دریافت کرد که اصلا منطقی و قانونی بهنظر نمیرسید.
با رسیدن به نقطه مرزی، اتوبوس متوقف شد و راننده آن همه مسافرین را پیاده کرد و آنان را همراه با لیستی که از اردوگاه صادر شده بود، تحویل سربازان پاسگاه مرزی داد. حالا اختیار ما در دست سربازان ایرانی بود که چپوراست دستور میدادند و توهین میکردند. همه را با تحکم و خشونت روی زمین خاکی در صفهای منظم نشانیدند. درین میان چندتنی از مهاجرین، از سیلیها و لگدهای سربازان ایرانی بینصیب نماندند. بعد از مدتی به خواندن نامهای مهاجرین از روی لیست دریافتی شروع کردند. با خواندن نام هر فرد، او را بلند میکردند و به محوطه دیگری عبور میدادند. دراین میان نیز کمتر کسی بود که از توهین، آزار و تحقیر سربازان ایرانی در امان مانده بود. در نهایت در مسیر عبور مهاجرین از خاک ایران تا نقطه مرزی، لگدهای سربازان ایرانی، همراه همیشگی مسافرین بدبخت افغانستانی بود که راهی دیار خودشان بودند. این داستان برگشت آوارگان افغانستانی و حقارتهایی است از سوی مسلمانان پرادعای ایرانی در مسیر برگشت به وطنشان، همهروزه تجربه میکنند.
24 آگوست 2024
22 آگوست 2024
18 آگوست 2024
24 آگوست 2024