27 می 2021  
 سیده حسن  

انار پستان (1)

انار پستان (1)

چندین روز است که با خودم درگیرم. خیلی مشکل است با خودم سر صحبت را باز کنم. باورم نمی‌شد که این قدر سخت‌گیر باشم و خود را نادیده بگیرم، در حالی که سال‌های سال است که خودم را می‌شناسم، با اخلاق و رفتارم آشنایم و می‌دانم که چه فکر می‌کنم.  (اندیشه‌ام به شأن زن چگونه باید باشد؟) اما در پاره‌ای از وقت‌ها مثل حالا نمی‌دانم که چگونه دستم را بگیرم، خودم را بکشم و ببرم بنشینم روبروی آیینه و لحظه­‌ای خودم را نظاره کنم؟ ببینم در آن‌سوی آیینه چه کسی را می‌بینم؟ چرا از خودم گریزانم؟ کجا شد زنی که یک تنه با تمامی مشکلات زندگی مبارزه کرده است؟ از نوجوانی تا حالا فقط خودش به تنهایی خود را در زندگی یاری کرده است، نه مادری است که در وقت زایمان دستش را بگیرد و عرق‌های صورتش را پاک کند و نه خواهری که بعد از سقط شدن کودکش، در بستر برایش چای گرمی بیاورد و روح درد کشیده‌اش را با کلماتش نوازش بدهد و لباس‌های پرخونش را با لباس پاک عوض کند.

این سال‌ها با من آن‌چنان درهم‌تنیده که باید به خود تکیه کنم. روزهایی که مادرم، دوست و همرازم را از دست دادم، ناباورانه چندین ماه با خودم پس از کار در کنار دریا و روی شن‌ها و ماسه‌های آفتاب‌خورده، راه رفتم و اشک‌هایم را آب ساحل شست، جایی که هیچ کس در آن شامگاه‌ها توجهی به من نکرد و بالاخره توانستم قبول کنم، زنی که به من باور داشت و روز بیرون شدنم از خانه پدری دستانم را میان دستانش گرفت و بوسید (کاری که وظیفه‌ی من بود) و گفت: «از این به بعد خودت مادر و خواهر خودت باش. آری! راست گفته بود و من خودم رفیق و همرازم شدم.

برایم ساده نبود که در یک روز بی‌کس شدم. افرادی را می‌شناختم که با بمب‌باران و در راه فرار، عزیزان‌شان را از دست داده بودند. اما من با ازدواجم بدون تجربه کردن مشکلات پناهنده‌ها و فراری‌ها از وطن، در طیاره نشستم و به آلمان آمدم و خودم را در سرزمینی یافتم که هیچ شباهتی با خانه‌ام نداشت. نه زبانش را می‌فهمیدم و نه فرهنگش را می‌شناختم. آهسته‌آهسته با شناخت از اطرافم ترس  و هراس مرا در خود سخت پیچید. برای این‌که در دامن ترس خود را گم نکنم، با خود اندیشیدم که یگانه راه نجاتم با ترس روبرو شدن است. دور کردن ترس از خود را در همان اوایل در خود مدیریت کردم. مرتب به خود می‌گفتم که نه، نباید ترسید! من که خود را زندانی آزاد در چهاردیواری و فضای امن می‌یافتم، هر روز سعی داشتم که خود را پیدا کنم. بالاخره یک روز با آشنا شدن حس ناآشنایی، راه خود را یافتم و توانستم از ترس‌هایم بیاموزم و زنی شوم که متکی به خودش باشد.

آری! راضی کردنم آن‌قدر ساده نبود و اما امروز موفق شدم که با بحث‌های طولانی در سکوت و هم با طرح یک سوال، فکرم را به حال خودش، رها کنم تا فکر کند و آماده شود، مرا بگذارد راهی را دست‌به‌دست باهم برویم و حداقل برای خودم و تو و هزاران زن که در این پرتگاه خطرناک در حال افتادن هستند، حرفی زده باشیم.

 نمی دانم همین لحظه کدام زن مجبور است با شنیدن واقعیت تلخ  از زبان دکتر، تصمیم بگیرد. این جا دکتر صادقانه می‌گوید که در کدام موقعیت هستی. تصمیم‌گیری برای آینده به‌دست خودت است. نوشتن و به خاطر آوردن آن لحظه‌ها، از من دقت و مسئولیت می‌خواهد. آری! زنی مانند من از دست گذاشتن روی سینه‌اش؛ همان پستان که بسیاری از به زبان آوردن نامش گلگون‌چهره می‌شوند، می‌شرمند و از دست زدنش در هراس می‌شوند که  مبادا عمل ممنوعه را انجام داده باشند، ابا می‌ورزد.

از همان لحظه‌ای که روی قفس سینه دو نقطه‌ی گردگونه‌ی با رنگ «نصواری» با درد پیدا شد، به‌سان دو برجستگی کوچک رشدونمو می‌کرد و دل هر دختری را از داشتنش می‌لرزاند و به دختر حالت زنانگی می‌داد. درکش این امر ساده نیست! دختر می‌داند که نامش پستان است. برای پنهان کردنش باید بکوشد و شانه‌ها را خمیده بگیرد تا کسی نگاهش نکند و چشم‌هایش را به آن بالاتنه ندوزد. دختر از همان روز، پنهان نگه‌داشتنش از دید بیگانگان را وظیفه خود می‌داند، در حالی که پستان‌هایش به مانند چشمانش جز بدنش هستند و حتا برای حفظ بقا به گفته جامعه‌شناسان ضروری است. بلی، دختر می‌کوشد تا این پاره‌ی وجودش را با تحمل دشواری‌های بسیار برای دستان مردی که او را می‌خرد یا اگر خوشبخت باشد، مردی که با او آشنا می‌شود و با دوستی و عشق ازدواج می‌کند، تا رایگان در اختیارش بگذارد، حفظ کند. او می داند که کشت‌زار مردی می‌شود و پستان‌ها و تنش هر لحظه در اختیار تمنا و برآوردن کام تشنه‌ی  اوست.

بلی، بلی‌گویان «حاضری؟» چه معنا دارد؟

نه، نمی داند!

اگر می‌دانست فکرش را با تن و پستان‌هایش درگیر«حاضری» می‌کرد.

با تو می‌گوید زن، فکرت را بکن!

با خود می‌گویم سیده، فکرت را بکن!

در این چندین روز و فکر کردن بسیار، بر من تاثیر گذاشته است. چون با کلنجار رفتن با افکار مختلف و مقاومتی که در برابر این مساله در هفته‌های پیش کردم، سرانجام دلم راضی شد که با خودم خلوت کنم. چای زنجبیل‌دار دم کردم. می‌دانم که شیرینی کوکوی نودفیصد را خوش دارم. برای همین آن را کنارم گذاشتم. می‌خواستم محبتی را که بارها از خودم پنهان کرده بودم، نشانم بدهم.

خیلی ساده و آرام هدیه‌ام را قبول کردم.

 دستم را گرفتم و آوردم، روبرویم در پیش آیینه قدنمای اتاق خواب نشستم. لبخند من، از روی پیروزی بود ولی لبخند سیده در آیینه، سبک شدن از تصمیمی که گرفته بود. هم‌سن من است؛ با هم یک‌جا بزرگ شدیم، با هم مکتب رفتیم، دوران کودکی و نوجوانی را باهم تجربه کردیم، به زن شدن و زیبا شدن خود این‌جا و آن‌جا با بدن و لباسی که زیبش این برآمدگی‌ها بود و نامش را سانسور کرده بودیم، خودنمایی کردیم و بارها از زنان چادری‌پوش که از کنار ما گذر کرده بودند، ناراحت شدیم و در دل با ناراحتی از فرهنگ زن‌ستیز و بعدها از دین شکایت کردیم که او را در چادر وابستگی پیچیده و هنوز هم می‌پیچاند، اما کاری نکردیم و رهایش کردیم. متاسفانه نه صدایی بیرون دادیم و نه با زنانی که در این راه قدم گذاشتند، همراه شدیم. ترس، برادر مرگ است. شنیده بودیم و برای این‌که زن سر‌به‌زیر و خوش‌نام باشیم سرمان را در آخور زندگی فروبردیم.

روبروی هم نشستیم و من پیاله‌ی چای را پُر کردم. نگاه‌های ما با هم تلاقی کرده بودند و هردو نمی‌خواستیم اشک‌مان بیرون بریزد. اشک‌مان را در کاسه‌ی چشمان خود پنهان کردیم و نگذاشتیم فروبریزد. در خاموشی نگاهم، با دستان لرزانم پاکش کردم. به آیینه دید زدم، سیده هم با دستان لرزان اشک‌ها را از صورتش پاک کرد، در حالی که مرا نگاه می کرد.