24 اکتبر 2020  
 ستاگیدیا  

روایت یک عمر درد؛ شانه‌هایی که زیر بار اندوه خم شده‌اند

روایت یک عمر درد؛ شانه‌هایی که زیر بار اندوه خم شده‌اند

محمدزمان سیرت، دانش‌آموخته فلسفه و جامعه‌شناسی

یکی دیگر از بانوانی که در قفس رنج‌های ناشی از شرایط بد عصر خود مثل کبوتر گیر مانده بود، سمیه است. او در خانه کرایی زندگی می‌کرد و فقیر بود. شوهرش آهنگر بود و با چکش زدن به نوک تبر، آن را مثل مشکلات زندگی خود، برای دیگران تیز می‌کرد تا ریشه ضخیم فقر را با همین تبر تیز ببرند.  سمیه او را صبح زود برای خواندن نماز و رفتن زود به آهنگری با صدای دلنواز خود بیدار می‌کرد. همسر سمیه معمولا شب زود بخواب می‌رفت، چون خسته از چکش زدن به خانه بر‌می‌گشت. بااینکه شوهر سمیه از صبح تا غروب سخت کار می‌کرد اما درآمد ناچیزی از آهنگری داشت، چون شاگرد آهنگر بود. با این که 30 سال عمر داشت اما فشار زندگی، ناملایمات روزگار و فقر، چین و چروک‌های فراوانی را بر پیشانه او انداخته بود؛ شیارهای برجسته‌ای که هرکدام روایت‌گر مشکلات و عدم توجه دولت بی‌کفایت به زندگی شهروندانی بود که تحت حاکمیت‌اش می‌زیستند.

سمیه و شوهرش، دو فرزند داشتند؛ اولی و بزرگ‌تر، دختر و دومی پسر بود. آن‌ها با روزگار سختی که داشتند، به فرزندان خود نهایت توجه را داشتند، به‌گونه‌ای در تقسیم هیچ‌چیزی و در فراهم کردن هیچ‌فرصتی بین آن دو تفاوت قائل نبودند و هر دو را به مکتب می‌فرستادند. دختر خانواده صنف دو بود و پسر صنف اول. آن‌ها با این که فقیر بودند و لباس‌های کهنه و پینه‌بسته به‌تن داشتند، لایق و هوشیار و بادرک بودند. سمیه هر روز فرزندان خود را به مکتب می‌برد و دوبار به خانه می‌آورد و در عین حال در درس‌ها به آن‌ها کمک می‌کرد، چون از سواد خواندن و نوشتن برخوردار بود؛ برخلاف شوهرش که چنین توانی را نداشت.

سمیه برای این‌که بتواند به شوهرش کمک کند، به‌علاوه کارها و مسئولیت‌های خانه و اولادهایش، خامک‌دوزی و گل‌دوزی می‌کرد و در بدل هر دستمال بینی بیست روپیه، هر دستمال گردن سی روپیه و هر سربکسی پنجاه روپیه دریافت می‌کرد. با انگشتان گلریز خود که هم از آن گلواژه‌های عشق می‌بارید و هم مشق و آگاهی و دانایی و هنر و مسئولیت‌پذیری را در جامعه‌ای تمرین می‌کرد که در آن کمتر از زحمات بانوان یاد می‌شود و فداکار و قربانی دادن آن‌ها را سرنوشت‌شان قلمداد می‌کند. او با پول به‌دست‌آمده از خامک‌دوزی و گل‌دوزی احتیاجات فرزندان و بعضی نیازهای خانواده‌اش را تامین می‌کرد. او هم‌چنان برای شوهرش دستمال‌ها و یخن‌های زیبا و ظریف دوخته بود.

هر شب که شوهر سمیه از آهنگری برمی‌گشت، با استقبال او مواجه می‌شد. سمیه لباس‌های کار شوهرش را درمی‌آورد و آب گرم به او می‌داد تا سروصورت پردود خود را بشوید. شوهرش هم با پوشیدن لباس شسته و تمیز، بعد لباس دیگری به او می‌داد تا بپوشد. شوهرش آن را می‌پوشید و وارد اتاق نشیمن می­شد. فرزندانش با گفتن «خوش آمدی پدرجان!» از او استقبال می‌کردند، پس از آن چای از راه می­رسید و همه باهم چای نوشیده و نان می‌خوردند. بدین‌ترتیب، آن‌ها روزگار نسبتا آرامی را می‌گذراندند، هرچند فقر شدید گریبان‌گیرشان بود.

روزی همسر سمیه پیش از آن‌که به آهنگری برود، به او گفت: «تو خیلی خوبی! با این‌که اکثر مسئولیت‌های خانه را به‌دوش داری، بدون کدام شکایتی آن‌ها را انجام می‌دهی. تو واقعا زنی برای زندگی هستی!» سمیه با آن‌که از این حرف‌های شوهرش خوشحال شده بود، اما آن روز ترس مبهم و ناشناسی را حس می‌کرد. هردو مثل همیشه خیلی صمیمانه باهم خدا خافظی کردند و شوهرش رفت. کم‌کم سایه بر فضای دلگیر منطقه‌اش مسلط شد و خورشید غروب کرد، اما شوهر سمیه به خانه برنگشت؛ چیزی که ترس راه‌یافته به دلش را چند برابر کرد. ناوقت شب شده بود اما خبری از شوهرش نبود. او مجبور شد دختر و پسرش را در خانه همسایه بگذارد و خودش به تنهایی به جستجوی شوهرش برود. وقتی به آهنگری رسید، مالک آن در حال بستن دروازه کارگاهش بود. سمیه پرسید: «شوهرم این‌جاست؟ چون تاهنوز خانه نیامده!» صاحب آهنگری که یک پیرمرد بود، پرسید: «شوهرت کیست؟» سمیه گفت: «علی» صاحب آهنگری گفت که «علی حتی نیم ساعت پیشتر از روزهای قبل رفت، چون کار تمام شده بود، چطور است که تا هنوز خانه نیامده است؟»

جستجوی سمیه نتیجه‌ای نداد و این چیزی بود که هر لحظه به نگرانی او می‌افزود. شب از نیم گذشته بود، اما سمیه بیدار بود و اضطراب سراسر وجودش را فراگرفته بود. ناگهان دروازه خانه تک‌تک شده. سمیه از شدت ترس از جا پرید، سپس پشت دروازه آمد و پرسید: «کیست این وقت شب، نکند که تویی علی؟» صدایی بسیار ضعیف جواب داد که در را باز کن! دلهره و ترس سمیه بیشر شد، بالاخره یک چاقو برداشت و دروازه را باز کرد، دید که شوهرش با سروصورت خون‌آلود بر زمین افتاده است. او را کشان‌کشان داخل آورد و زخم‌هایش را بست و پرسید این کار کیست و چه گپ شده است؟ شوهرش گفت: «وقتی از آهنگری برآمدم، دو نفر که با تفنگچه مسلح بودند، مرا تعقیب می‌کردند، در کوچه پایین چند نفر از یک جیپ پیاده شده و مرا به زور بردند به یک پایگاهی نظامی. از آن‌ها پرسیدم چرا مرا این‌جا آوردید؟» گفتند: «تو جاسوس فلان گروه هستی، تو به‌خاطر کار نیامده‌ای، بلکه بخاطر جاسوسی در منطقه ما کار می‌کنی!» علی در منطقه‌ای کار می‌کرد که ساکنان آن با مردم محل کارش در مخالفت بودند و سال‌ها بر سر مسائل مختلف با هم جنگیده بودند. این درگیری هنوز ادامه داشت و به همان خاطر افرادی که علی را شکنجه کرده بودند، به او گفته بودند که به‌زودی به منطقه‌ای که او، اقوام و اقاربش در آن زندگی می‌کنند، حمله کرده و آن‌را در در تملک خویش درمی‌آورند.

درست همان شب، پیش از آن‌که درد زخم‌های علی کم‌تر شود، صدای سنگینی او و خانمش را شوکه کرد. هردو از جا پریدند و با سراسیمگی به سراغ فرزندان خود رفتند. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که باران گلوله بر محل زندگی آن‌ها باریدن گرفت، همه‌جا را دادوفریاد مردمی گرفته بود که با اصابت گلوله‌های هاوان و راکت، یکی‌پی‌دیگری یا کشته می‌شدند و یا هم شاهد پرپر شدن اعضای خانواده خود، از طفل شیرخوار تا پیرمردها و پیرزنان بودند.

سرانجام، پس از دو روز درگیری، سنگرهای دفاعی درهم شکستند و منطقه‌ای که علی در آن زندگی می‌کرد، به‌دست مهاجمان سقوط کرد. آن‌ها وارد منطقه‌ای شدند که یک‌سره خون‌رنگ شده بود و در گوشه‌وکنار آن جنازه‌ای افتاده بود. قتل‌عام بازماندگان جنگ آغاز شد؛ افراد مسلح به محض ورود به هرخانه‌ای، مردان را به رگبار بسته و زنان را مورد تجاوز قرار می‌دادند. در خانه سمیه و علی نیز چنین اتفاقی افتاد. مردان مسلح وقتی وارد خانه آن‌ها شدند، ابتدا شوهر سمیه را با قصاوت و بی‌رحمی تمام به گلوله بستند و پسر خردسالش را با تیغ سلاخی کردند. آن‌ها با وقاحت و بی‌شرمی به سمیه و خواهرش که در خانه او مهمان بود تجاوز کردند و حتا دختر کوچک او از توحش این افراد در امان نماند.

به‌این ترتیب «گرگ انسان» نسلی از انسان را وحشیانه درید آن‌چه داشت را به یغما برد. سمیه به‌عنوان یکی از بازماندگان این فاجعه، سال‌هاست که تنها در کوچه‌وپس‌کوچه‌های شهرش آواره است و با کوله‌بار سنگینی از تیره‌بختی و درد و رنج ناتمام، به دنبال لقمه‌ای نان می‌گردد. او که شاهد زنده یک فاجعه است، شاید بیشتر از چند روز دیگر دوام نیاورد و با رفتن خود، این داستان غم‌انگیز را برای همیشه پایان بخشد.