11 آگوست 2021  
 سیده حسن  

انارپستان (5)

انارپستان (5)

یادم است دکتر که زن جوانی بود. ادامه داد: «تمام مراحلی را که با بی‌حس کردن موضعی انجام می‌دهیم، شما می ‌توانید ببیند. سعی می‌کنم که کمتر به پستان شما درد وارد کنم، ولی ممکن است درد را هم حس کنید.» زیر پهلویم دست‌مال ضدعفونی‌شده‌ی سبز رنگی را جا داد. دستکش‌های مخصوصی پوشید. پرستاری روی پوستم را با ماده‌ی ضد عفونی زردرنگ و بی‌بویی شست. چشمم را به پرده‌ی مونیتور دوختم. خانم دکتر شروع کرد به حرکت روی پستانم با سرگِردِ سیم اولتراشال. گفت: «ببین  این جا من یک تومور دیگر هم می‌بینم. در کنار تومور اولی، به فاصله ساعت دوازده و ساعت دو. اوه! باید فراموش نکنم برای نشانه گذاشتن در کنارتومور، پلاتینی می‌گذاریم که برای معاینات بعدی زیاد وقت‌گیر نباشد. ولی شما آن را حس نمی‌کنید. دو روز نباید این ناحیه‌ی را بشویید.»

من پس از شنیدن تومور دومی یک دفعه تمام فکرم روی تومور دوم متمرکز شد. خدایا! این دومی از چه زمانی شروع به رشد کرده است؟! آن دو ساعت چه معنا دارد و گذاشتن پلاتین را نفهمیدم که چیست.

ادامه داد: «ناراحت نشوید، از تومور دوم هم نمونه‌برداری(بیوبسی) می‌کنم. ما آمادگی برای تومور دومی نداشتیم. اما مسئله‌ای نیست.» در حالی که از کنار چشم نگاه می‌کردم، دیدم سوزن باریکی با سرنگ به اندازه‌ی شاید بیست سانتی متر را از زیر بغلم به طرف تومور هدایت  کرد، در حالی که با نگاه کردن به صفحه‌ی نمایش (مونیتور) حرکت سوزن را کنترل می‌کرد، گفت: «نفسی عمیق بکشید، کوتاه نگهدارید، نفس حبس‌شده را رها کنید.»  دوبار، سه بار، چهار بار و پنج و هر بار با سرعت فشرده و سریع‌تر. با هربار حرکت سوزن، دردی شدید و کوتاه مرا تکان می‌داد و به مغز استخوانم می‌رسید و در مغزم ثبت می‌شد. اما دکتر با گفت‌و‌گو و پرسش‌های کوتاه مرا از فکر کردن به درد، دور می‌کرد. برای تومور دوم همان سوزن، همان شلیک، همان نفس عمیق، حبس کردن و بیرون دادن آن.

دکتر گفت: «ما اجازه داریم سه بار شلیک کنیم و من برای اطمینان دوبار هم بیش‌تر نمونه‌برداری کردم.» بعد آن‌جا را سفت باند‌پیچی کرد. از روی تخت بلندم کرد. با مهربانی گفت: «کمی روی تحت بنشینید. چه احساس دارید؟ می توانید روی پا بایستی؟، سرگیجه و تهوع ندارید؟» مانند همه انسان های دیگر اول سرم را برای تایید به پایین تکان دادم و بعد با زبانم گفتم بلی و روی پاهایم ایستادم، «لطفا به زمین نگاه نکنید. من را نگاه کنید، لحظه‌ای بنشینید، حالا برخیزید. تشکر از همکاری شما. با حوصله و شجاع هستید. می‌توانید لباس‌های خود را بپوشید، کار ما تمام شد.»

 لباس‌هایم را با کمک که در تمام این مدت مرا تماشا می‌کرد و شاهد این مراحل بود، پوشیدم. از نگاهش خواندم که دلش برایم خیلی نگران است. آرام و آهسته پرسید: «زیاد درد کشیدی؟ شکر که تمام شد.» دکتر در حالی که وضعیت مرا برای همکارش تشریح می‌کرد، لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: «نمونه را می‌فرستیم به بخش آسیب‌شناسی (پاتولوژی)، شما هم موضوع را جدی بگیرید. حالا می‌توانید بروید خانه. امروز از خودتان مواظبت کنید، ورزش کنید و هم‌چنین حمام نکنید.» دوست داشتم هرچه زودتر از آن‌جا بیرون بیایم و زودتر به خانه برسم و بروم روی تختم زیرلحاف، تا آرام بگیرم، به خواب روم و همه‌ی دردها را فراموش کنم.

هنوز از شفاخانه دور نشده بودیم که زنگ تلفن به صدا درآمد، دکتر گفت: «کجا هستید؟» گفتم، در راه خانه هستیم. «لطفا برگردید. شما باید ماموگرافی«نمونه برداری» شوید تا ببینیم که پلاتین در جای مورد نظر دقیق گذاشته شده است یانه؟» موهای تنم راست شد. لرزشی درخود حس کردم. برگشتن و رفتن دوباره زیر دستگاه ماموگرافی، چقدر دردناک است. برگشتم و این بار باید منتظر می‌ماندیم، چون مریضی عاجل آورده بودند که حق اولویت داشت. منظر ماندیم. انتظار بد است به‌خصوص زمانی که درد مجال ندهد.

دخترخانمی جوان مرا پذیرفت و نمی‌دانم چند عکس گرفت. اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر شدند. عکس‌ها متاسفانه دقیق گرفته نشده بودند. او رفت خانم دکتری را برای عکاسی آورد. زنی جدی، بی‌تفاوت  و کم‌حوصله بود، اما کارش را دقیق انجام داد. با خود گفتم، برای این خانم چه فرق می‌کند، تکه‌ی گوشتی را که هر روز بارها می‌بیند و برایش جزو کارش است، مثل قصابی که گوشت‌های هر قسمت گوسفند را جدا و دسته‌بندی می‌کند تا بفروشد. آن‌ها با احساس‌شان کار نمی‌کنند با فکرشان کار را انجام می‌دهند. برای من در آن لحظه این امر مهم بود و این رفتار را درک نمی‌کردم. انتظار داشتم حداقل بگوید که شما شجاع و توانا بودید، ببخشید که دوبار درد کشیدید. شاید هم من بسیار پرتوقع شده‌ام. با این همه، مرتب به خودم می‌گویم من از جمله‌ی انسان‌های  خوشبختی بودم که برای معالجه از امکانات خوبی برخوردار هستم. دخترخانم جوان خیلی سعی کرد مرا آرام کند و دوباره محل نمونه‌برداری «پارچه یا تکه‌برداری» را با بانداژ، سفت و سخت بست. گفت: «می‌دانم درد کشیدید ولی چاره‌ای نداشت، باید انجام می‌داد. اشک‌های شما از دردی است که به شما داده شد. دو روز  اجازه ندارید دوش بگیرید. اگر درد داشتید اجازه دارید برای رفع درد قرص ایبوپروفن، مصرف کنید.»

به خانه که رسیدم، لباس‌هایم را درآوردم و از شدت درد خوابیدم، اما پیش از آن برای دخترانم و خانواده‌شان پیام گذاشتم. از حالم گفتم که خوب نیستم. دخترانم نوشتند که هر دو در راه خانه هستند. نوشتند که «تا رسیدن ما، استراحت کن، ما تا دو ساعت دیگر می‌رسیم.» با آن همه کار و مسئولیتی که داشتند، می‌خواستند از من مراقبت کنند، مرا مقدم برهر کاری می‌دانستند.

من مادری با دیسپلین و دقیقی بودم که کمتر مریض می‌شدم و همیشه به فکر اولادهایم بودم. حالا آنان متوجه شده‌اند که من به آن‌ها  نیاز دارم. خانه دوباره جنب‌و‌جوش پیدا کرد. بودن با دخترانم مرا بی‌حد خوشحال می‌کرد. با گرفتن داروها دردم تا اندازه‌ای یادم رفت. تومور یک واقعیت بود که نمی‎شد انکار کرد کرد، چون در من زندگی می‌کرد. با دختران و پسرم و خانواده‌شان باهم نشستیم  و روی امکانات و راه حل‌هایی که داریم، تا پاسی از شب گپ زدیم و تبادل نظر کردیم. هنوز معلوم نشده بود که تومور بدخیم یا خوش‌خیم است. خیلی مهم بود که در این شرایط عزیزانم درکنارم بودند، چون مهربانی و کمک‌شان به من نیرو می‌داد.

تصمیم گرفتم که به خواهران و برادرانم هم بگویم که نمونه‌برداری(بیوبسی) به خیر گذشت و همین که نتیجه را گرفتم به آن‌ها اطلاع می‌دهم. از آن‌ها خواهش کردم که به من تلفن نزنند. نمی‌خواستم که برای هر کدام دوباره قصه کنم که چه شده است/ خواهش کردم بدون اجازه‌ی من به  قوم و خویش و دوستانم از بیماری من حرفی نزنند و ننویسند. به خاطر مریضی‌ام دل‌سوزی بی‌جای دیگران را نمی‌خواستم. اما آن روز برادرم با همسرش به دیدن من آمدند و از دیدن دردی که داشتم، بی‌حد متاثر شدند. نتوانستند زیاد پیش من بمانند. بعدها برادرم گفت: «تا دو ساعت نمی‌دانستم چه‌کار کنم، نمی‌دانستم چگونه می‌توانم  از دردت بکاهم و خیلی ترسیده بودم.»

بعد از نمونه‌برداری (بیوبسی) درحالی که در حلقه‌ی عزیزانم حس خوبی داشتم ولی تنم خسته و بی‌حال و کم‌حوصله بود. فکرش را بکن که یک‌باره در رینگ بوکس ایستاده‌ای و در برابرت حریفی بسیار قوی‌تر از تو هست. به خود می‌گویی که نباید از پا بیفتی، قوی هستی و مبارزه خواهی کرد. به خودت روحیه می‌دهی و آماده برای مبارزه می‌شوی. اما زمانی می‌رسد که آینده‌ات را تاریک می‌بینی، به خانواده‌ات می‌اندیشی و در مدتی کوتاه باید به همه چیز برسی. به یاد حرف دکترم می‌افتم که می‌گفت سرطان پستان یک مریضی جهانی است، ولی  امروزه قابل درمان است، در صورتی که زود متوجه شوی و امکانات درمان داشته باشی.

ترس از مرگ نداشتم. با مرگ سال‌ها است که کنار آمده‌ام و می‌دانم زندگی هرکسی روزی به پایان می‌رسد. کارهایی که از عهده‌ی من ساخته بود، با علاقه و توانایی انجام دادم، اما من از افتادن در چاه افسردگی و یا طولانی‌شدن دوران مریضی‌ام می ترسیدم و این مسئله سخت مرا آزار می‌داد.

من باید درد را تحمل می‌کردم، اما تحمل رنج کشیدن عزیزانم را نداشتم. می‌دیدم که آن‌ها ناراحت‌اند و رنج می‌برند. در آن روزها سعی کردم که با خودم باشم و انرژی‌ام را هدر ندهم. شروع به تعیین هدف کردم. از این رو من اصلا وقتم را برای پالیدن قصه‌های دیگر زنان نگذاشتم، به گوگل مراجعه نکردم و یوتیوب را کنار گذاشتم. این سرنوشت من است  که باید تجربه کنم و تجربه‌اش ساده نیست. می‌دانی یعنی چه؟!