1 دسامبر 2020  
 ستاگیدیا  

رویاهای سوخته؛ سرگذشت تلخ دختری که از خانواده‌اش دست کشید تا درس بخواند

رویاهای سوخته؛ سرگذشت تلخ دختری که از خانواده‌اش دست کشید تا درس بخواند

قرن‌هاست که زندگی زن افغانسـتانی با هزار و یک مشکل حل‌ناشدنی، دردهای بی‌پایان و محنتی همیشگی، عجین شده است. زنان افغانستان راویان ناگفته‌های بسیاری این زندگی‌‌اند و هر کدام داسـتان‌های متفاوت و غم‌انگیزی از ستمی که برعلیه‌شان روا داشــته شده اسـت را با خود حمل می‌کنند.

مرضیه (نام مستعار) یکی از این قربانیان شرایط نابرابر زندگی در افغانستان است. او درست از زمانی که هنوز طعم شیرین بازی‏‌های کودکانه را نچشیده بود، تا اکنـون که شـاید نزدیک به سه دهه از عــمرش می‌گذرد، همـواره با دشواری‌های غیرقابل تحملی مواجه بوده و روزهای سختی را سپری کرده اسـت. او روایت زندگی دردبارش را این‌گونه بازگو می‌کند:

”در سال 1394 از مکتب فارغ شدم و سـال بعد وارد دانشگاه بامیان شدم. چهار سال بعد، پس از پشت سر گذاشتن موانع بلند بسیاری موفق به دریافت سند فراغت از این دانشگاه شدم. آغاز داستان مشکلات زندگی من اما، به زمانی بر می‌گردد که دانش‌آموز دوره ابتدائیه بودم. ما در مکاتب آموزگارانی داشتیم که به هیچ وجه لیاقت و شایستگی دانش‌آموزان را در نظر نمی‌گرفتند. در مکتب ما، آموزگاران رفتار به شدت تبعیض‌آمیزی با من داشتند، تا جایی که من در بی‌شمار موارد از سوی آنان تهدید و سرزنش شدم. این دقیقا همان چیزی بود که استعداد مرا را می‌کشت و از انگیزه‌ام برای ادامه حضور در صنف می‌کاسـت. وقتی آموزگاران پس از بررسی پارچه‌های امتحانی دانش‌آموزان،  در حضور همه به آنان نمره می‌دادند، می‌دیدم که بلندترین نمره را گرفته‌ام اما زمانی که نمرات اعلان می‌شدند، من مشروط و ناکام شناخته می‌شدم، آن‏هم فقط به این دلیل که آموزگارانم با پدرم مشکل شخصی داشتند و من بودم که تاوان دشمنی آنان را می‌پرداختم.“

مرضیه با گلوی بغض گرفته می‌گوید که آموزگارانش رویای او برای فراغت از مکتب با فیصدی بلند را سوختانده‌اند. زمانی که از او خواسته شد تا در مورد چرایی این رفتار آموزگاران در برابرش بیشتر توضیح دهد، گفت: ”پدرم آدم صادق و دلسوزی است و نه تنها ضرری از او به کسی نرسیده، بلکه همیشه به همه خوبی و نیکی کرده است. همین صداقت او و ایستادگی‌اش در برابر اعمال ناشایست برخی‌ها در سطح منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم، سبب شد تا تعدادی برعلیه‌اش موضع بگیرند و در هر جایی تا آن جا که در توان داشتند و دست‌‏شان می‌‎رسید، از انجام هیچ کاری که بتواند به ضـرر پدرم تمام شود، دریغ نکردند. برای همین، آموزگارانم همواره با من خصمانه رفتار می‎‌کردند و مرا دشمن می‌پنداشتند. هرچند من به تلاش‌هایم ادامه دادم و هر بار که مورد سرزنش آموزگارانم قرار گرفتم، بیشتر درس خواندم و سعی کردم نمرات بهتری بگیرم، اما باز هم نتوانستم به دلیل کـسر تعمدی نمراتم از سوی آنان، با فیـصدی‌ای که می‎خواستم، از مکـتب فارغ شوم. بارها شاهد این بودم که به دانـش‌آموزانی که حتا قادر به نوشتن درست اسم خود نبودند، نمرات بهـتر داده می‌شـد تا رتبه من در صنف پایین آمده و روحیه‌ام تضعیف گردد.“

فقر و ناتوانی اقتصادی، از دیگر مشکلاتی است که روی سیاه سکه زندگی را به مرضیه نشان داده است. او دقیقا تحت تاثیر همین عامل، نتوانسته است به بخشی از رویاهایش دست یابد. مرضیه در مورد رنج‌هایی که فقر بر او تحمیل کرده است، می‌گوید: ”خانواده من فقیر و دچار ضعف اقتصادی است. وقتی وارد دانشگاه بامیان شدم، خانواد‌ه‌‎ام توان حمایت مالی از من را نداشت. من اما از این که توانسته بودم به دانشگاه راه یابم، حـس خوبی داشتم، زیرا در میان 12 دختری که در صنف ما بودند، تنها کسی بودم که از آزمون کانکور موفقانه عبور کرده بود؛ من دقیقا ثابت کرده بودم که بیشتر از همه درس خوانده‎ام. همه اعضای خانواده‌ام نیز از این بابت خوشحال بـودند و با آن‌که پولی نداشتند تا به من بدهند، رفتند و قـرض گرفتند تا من بتوانم به تحصـیلاتم ادامه دهم. متاسفانه حمایت خانواده‌ام از من، پس از مدتی قطع شد، زیرا برخی از افرادی که نسـبت به من عقده داشتند، اتهام‌‎های عجیب و غـریبی به من زدند و شایعات زننده‌‏ای را در موردم در میان مردم پخش کردند؛ به خانواده‌ام گفتند که دخترتان آدم خوب نیست، برای همین باید در خانه نگهداری‌‎اش کنید. پدر و مادرم با شناختی که از من داشتند، این کار را نکردند. با آن‏هم بازهم تعدادی از خویشاوندانم به خانواده‌ام زنگ زدند که رفتن من به دانشگاه بی‌فایده است و درس خواندن به درد دخــتران نمی‌خورد. سرانجام، آنانی که نمـی‎توانستند پیشرفت مرا ببینند، موفق شدند تا نظر خانواده‌ام را تغییر دهند. هرچند خانواده‏ام در ظاهر م‌خالفتی با ادامه تحصیلم نشان نداد اما دیگر مرا مورد حمایت قرار نداد. درست به یادم می‏آید که سال سوم دانشگاه بودم و ترم/سمستر خزانی را به خوبی پشت سر گذاشته بودم. وقتی رخصتی تابستانی دانشگاه فرا رسید، به خانه رفتم. تا آن‌زمان همه چیز خوب بود. زمانی که رخصتی‏ها به پایان رسید، وسایلم را جمع کردم تا به بامیان برگردم و در سمستر بعدی در صنف حاضر باشم. مخارج سفرم از سوی خانواده‏ام تامین شد، اما زمانی که پولم تمام شد، برای هرکدام از اعضای خانواده‌ام که زنگ زدم تا برایم پول بفرستند، همه بهانه‏ آوردند، یکی گفت پول نداریم، دیگری گفت که کسی نیست تا برایت پول بیاورد و آن یکی بهانه دیگری سر هم کرد. سرانجام مجبور شدم پس از سه شبانه‌‏روز گرسنه ماندن، از عده‌ای از دوستانم پول قرض بگیرم تا بتوانم به درس‌هایم ادامه دهم.“

مرضیه، عامل اصلی موضع‌گیری خـانواده‌اش در برابر او را مداخلات اقارب و نزدیکان خود می‌خواند. او در این خصوص گفت: ”همین دوستان و آشنایانم بودند که به خانواده‌ام زنگ می‌زدند و پدر و مادرم را برعلیه من تحریک می‌کردند تا برایم پول نفرستند. می‏گفتند که مرضیه درس نمی‌خواند، با آدم‌های خوبی سروکار ندارد و تمام پولی که می‌‏فرستید را لباس کوتاه می‌خرد و خرچ گشتن بی‌هوده در روی شهر می‌کند. بدین ترتیب رابطه‌ام با خانواده‌ام برهم خورد، اما در هیچ موردی من کاری برخلاف میل پدر و مادرم انجام ندادم. به آنان گفتم که من همواره کوشیده‌ام تا اعتمادی که نسبت به من داشتید را حفظ کنم، اما گوش آنان از حرف‌های مردم پر شده بود، شاید به همین خاطر بود که حرف‎های من شنیده نشد و اگر شد هم باور نشد.“

گذشته از این موارد، مرضیه اکنون با مشکل بزرگ دیگری دست به گریبان است. او با آن‌که سال گذشته از دانشگاه بامیان با رتبه ممتاز سـند فراغت به دست آورده، اما تا هنوز موفق به یافتن کاری نشده است. او با شـکایت از دشواری‌هایی که قرض‌داری برایش خلق کرده است، از نبود فرصت‌های برابر شغلی برای همه شاکی است: ”هــمه‌روزه قرض‌دارها زنگ می‌زنند و طالب پول خود می‌شوند، اما من پولی ندارم تا به آنان بدهم. برای حل این مشکل، یک ماه است که به هـر دری می‌زنم تا شاید کاری هرچند با درآمد اندک گیر بیاورم، اما تلاش‎هایم در این زمینه تا هنوز به نتیجه‌ای نرسیده است. تا کنون به هر نهادی که اعلان استخدام داده است، درخواست فرستاده‏ام اما هیچ‌گاهی اسمم را در حتا لیست کوتاه افراد واجد شرایط برای اـتخدام در پست‌های اعلان‌شده نیافتم. من مطمئنم که توان و ظرفیت کافی برای کار را دارم اما یقین دارم که بدون داشتن شناخت قبلی با مسئولان ادارات و نهادها و یا هم واسطه‌ای قوی، نمی‌توانم کاری بیابم. با این حال ناامید هم نیستم و سعی می‌کنم با یافتن کاری، در گوشه‏ای زندگی آرامی برای خودم دست‏وپا کنم. فعلا در خانه یکی از اقاربم هستم. او نیز از سوی دیگر خویشاوندانم به این دلیل که مرا در خانه‌اش جا داده است، تحت فشار قرار داد. بارها فکر کرده‌ام تا برای رهایی او از این وضعیت، اتاق بگیرم اما دستم خالی است و هیچ کسی را ندارم تا در بدترین روزهای زندگی‌‎ام، حمایتم کند.“

مرضیه اکنون نمی‌داند که بازی روزگار با او تا کی و کجا ادامه خواهد یافت. او با آن که در گردابی از مشکلات گیر مانده است، اما هم‌چنان می‌کوشد تا به رویاهایش که در تلاش برای برآورده شدن آن‌ها حتا از خانواده‌اش اخراج شده است، دست یابد.