خورشید کم کم نورش را به پهنای زمین میگسترانید و تاریکی در حال محو شدن بود. از خانه به مقصد صنف انگلیسیام حرکت کردم. تا آنجا نیم ساعتی راه است. صبح زود هوای بامیان همیشه خنک است و دل پذیر. از این فرصت استفاده میکنم و کتابهایم را با خودم مرور میکنم.
امروز که از درس خلاص شدم و به سمت ایستگاه موترها در سرک نو بازار بامیان میرفتم مردانی را دیدم که با چهرههای پریشان در سایهای دیوار تکیه زده و چشم انتظار کار هستند. نزدیک شان رفتم و با یکی از آنها صحبت کردم.
محرم حدود چهل سال سن دارد و در ساحه «زرگران» شهر بامیان زندگی میکند. او پس از اینکه نماز صبحاش را میخواند راهی بازار میشود و تا غروب آفتاب گاهی در سایه دیوار یا هم در دل آفتاب منتظر است تا مگر کاری پیدا شود.
محرم پدر دو دختر و پنج پسر است. چهار دختر و پسرش مکتب میروند، به جز یک دخترش که صنف هفت است و اجازه مکتب رفتن را ندارد. او تنها نانآور خانواده هفت نفرهاش است. او میگوید که هر روز در بازار منتظر است تا کاری پیدا شود و شام با دست پر خانه برگردد، اما خیلی روزها این شانس با او همراه نیست.
آنها در کل حدود هشتاد کارگر در بازار بامیان هستند که در هژده گروه تقسیم بندی شدهاند. محرم در مورد وضعیت کار شان گفت: «سه یا چهار روز بعد یک موترمازدا، سودا میآورد. چهار نفر آنها را کرایه میکند که هر نفر سه صد افغانی پول میشود.»
3 آگوست 2024