2 ژانویه 2021  
 ستاگیدیا  

اسطوره ماردوش و آهنگر؛ رزم خنجر و حنجر

اسطوره ماردوش و آهنگر؛ رزم خنجر و حنجر

عبدالقادر حسنی

در مباحث انواع ادبی، با استباط از زبان فـرنگی، اسطـوره به دوشکل قصه و تاریخ مطمح نظر است که دو نوع تلقی را تبارز می‌دهد. از طرفی آن را افسانه و دروغ و از طرف دیگر حقیقت و تاریخ می‌دانند. آری! بسیاری از پدیده‌های تاریخی و واقعی با گذشت زمان رنگ و بوی افسانه را به خودش می‌گیرند. بدین لحاظ اسطوره، بیانی است با ژرف‌ساخت حقیقی و تاریخی (در نظر مردمان باستان) و روساخت افسانه‌ای که در مواجهه با حقیقت، تبدیل به تاریخ می‌شود. آن‌گونه که امروز روشن شده، اسطوره‌ها بار معنایی، بزرگی را در درازنای تاریخ بشری حمل کرده و آن را بدون کدام دست‌خوش از کم‌و‌کاست به سر منزل مقصود رهنمون گردیده است.

ضحاک و کاوه دو چهره آشنا با اذهان کنج‌کاو و تکاپوگر دوزخیان زمین است. از آن‌جا که این دو نام (ضحاک وکاوه) ارتباط به اسظوره پیدا می‌کنند، از رمز جاودانگی برخوردار و تا شاه‌بیت‌های حماسی، ترانه‌ها، قصص و داستان‌های افتخارآمیز نفوذ و در قلل رفیع حمیت و شجاعت صعود و مرزهای جغرافیایی، طبقاتی، جنسی و ملیتی را درنوردیده و یک شهرت ارزشی را احراز نموده است، تاجایی که استاد طوس، پیر توفان/طوفان‌دیده توفنده‌ی صحاری حماسه، فردوسی بزرگ بدان دست یازیده و تار و پود  اسطوره کتابش را به جریان فرجام حکومت ضحاک قطع می‌کند. اما شناختی را که جوامع ازضحاک وکاوه دارند یک‌سان نیست. تعریفی که یک کوخ‌نشین از این اسطوره دارد بسیار متفاوت‌تر است از آن تعریفی که یک کاخ‌نشین در این مورد دارد. تفاوت این تعاریف را باید در وضع اجتماعی مثابه رفاه و آسایش توده‌ها درقلمرو زندگی جستجو کرد. اساسا تفاوت‌های طبقاتی و اجتماعی هستند که قهرمانان اسطوره مذکور نیز چون دو ضلع نشات گرفته از یک زاویه، اما موازی با خطـوط متفاوت زندگی اقشار، از هم دور و دورتر می‌شود. تفکیک و تشخیص چهره ضحاک با کاوه تا برخواستن و ایستادن و پنجه ‌در‌ پنجه هم افگندن نیز در همین جا روشن‌تر می‌نماید و درست از همین زاویه، راه طرف‌داران این دو چهره جدا می‌شود و تلقی‌های پارادوکسی به میان می‌آید.

انسانی که از زندگی جز رنج و درد و اندوه و آوارگی چیز دیگری ندیده است، به کاوه اهتمام وزیده و آن را آیینه تمام‌نمای خودش در امر مبارزه و مقاومت و ایستادگی با دشواری‌های زمانه و علل ناشی از آن قرار می‌دهد. کاوه برای ملت همیشه محکوم و محروم تاریخ، تندیسی است ازحماسه و ایثار، نوای روح‌بخش و امیدبخش، برای قافله سرگشته صحاری یاس و ناامیدی و افقایی از ظهور یک افق سپید در شام سیاه قیرگون. اینجاست که پی می‌بریم چرا فردوسی‌های زمانه و طلایه‌داران احیای هویت از دست رفته تاریخ یک ملت، علی رغم افتخارات و سربلندی، از کاوه‌ها سخن رانده و آن را چون تلنگر آگاهی، در مطلع و مقطع ترنم امواج خروشان قلزم احساس خویش بازتاب داده‌اند. چـون نفس محبوس در سینه‌های آکنده از آه و اشک‌های جاری‌شده از چشم‌های مانوس صخره هامون بی‌انتها، در گذرگاه کاروان تنهایی، با این نام آشناست و همراه آن به جستن می‌آید. وضعیت حاکم، که با مقراض تبعیض رشته‌های اجتماعی را بریده و در دو صف کاملا مجزا از هم: یکی  ستگمر و دیگری ستمکش، یکی حتی اختیار زندگی کردن و نفس کشیدنش را ندارد اما دیگری مدعی خدایی، یک طرف کوخ، طرف دیگر کاخ یک سمت حنجر، سمت دیگر خنجر و یک طرف همه وحشت، دهشت، ترس، بردگی، بندگی، حمالی و سرفرود آوردن و بدتر از آن فراموشی گذشته درخشان و باورمندی به آینده تاریک و قبولی وضع همچنانی، اما طرف مقابل خنده و تکبر و غرور قرار داده، قطعا سرود ملی و ترانه‌های مادران غم‌دیده این قسم اجتماع باید نام زیبای کاوه را به دست ترنم سپرده و در ستیغ ابلاغ فریاد زند، زیرا کاوه مربوط درد وحرمان می‌شود و سالیان دراز با بازوهای خسته‌اش پتک آهنین را برای شکستن آهن پولاد، بالای سندانی سخت کوفته و با چهره پرچین و چروکش در مقابل جرقه‌های آتش مقاومت کرده است. این تقلای نستوهانه، هدفی جز زنده ماندن فرزندی که بعد از خودش یادگاری باشد در بین آتش و آهن نیست. اما مغز همین فرزندی که ارزاقش را با بازوان لاغر از فرق آتش بدر می‌کند نیز باید تسلیم بازوانی ستبری گردد که اندیشه استعمارگرانه‌اش چون مارانی از آن سر بیرون کرده است. حرکت برخلاف این فرهنگ حاکم، از کاوه یک قهرمان حماسی ساخته و اسباب آهنگری اش سلاحی می‌شود برای نابودی دد زمانه. از این به بعد، اسطوره ضحاک ماردوش و کاوه آهنگر را باید رزم خنجر و حنجر نام گذاشت. آری! درشرایطی که کاوه جنبش ایجاد می‌کند، فضا کاملا خفقانی است و سکوت مطلق حاکم. کسانی به مراتب توانمندتر و نیرومندتر از کاوه هستند که همه سر در لاک فروبرده، کشتن و پاشان شدن مغز فرزندان‌شان را به دست عمال ضحاک به نظاره نشسته و جرات حتی حرف زدن را ندارند و در فقدان جگرگوشه‌های خود با اشک و آه حسرت و اوج نکبت و ذلت به سر می‌برند. و حتی برای حفظ جان خود از هیچ نوع تملق به پیشگاه ظلم و خیانت دوری نکرده و زخم ناسور از دست دادن جوانان‌‌شان را با تبسمی به آستان ضحاک می‌برده تا نمکی بالای آن نثار کند. آن طرف نیز ضحاک جز مغز جوان چیزی دیگری نمی‌خواهد و باید در هر روز کله یک جوان شکسته و مغز آن تیول مارانی شود که از شانه‌هایش سربیرون آوده‌اند. واضح هست، که خوراک تبعیض و استعمار در چهره نمادین ماران را نیروی فکری جامعه که همانا مغزجوانان باشد تشکیل می‌دهد. کاوه نیز از پایین‌ترین قشر جامعه و یک آهنگر که نماد سخت‌کوشی و شکنجه و آب دیدن در فراز و نشیب زندگی است، تندری در چنین فضا ایجاد می‌کند، زیرا:

جلوه دریای عشق کار شناور نیست که نیست

صید دام باز را کار کبوتر نیست که نیست

عشق می‌خواهد که تا این قله را پرواز کرد

آری این شاه‌کاری از هر نازپرور  نیست که نیست

تا نشان دهد که مبارزه و ایستاد شدن در مقابل قلدران دوران، نه توانمندی اقتصادی و جسمی بل عشق، احساس، درد، مردانگی و شور و آزادگی می‌خواهد. کاوه بدون هیچ اظطراب و نگرانی حرکت می‌کند و فریاد می‌زند. همه مات و مبهوت، انگشت حیرت به دهان گرفته و کاوه را نظاره می‌کنند. و از او تصورجنون را دارند، ولی کاوه حکومتی را که شالوده زور و تبعیض است مضمحل و ضحاک را مجبور به ترک کاخش می‌کند. اما کسی که در این میان کنار کاوه ایستاده است و به فریاد جانانه‌اش لبیک می‌گوید و او را نه به عنوان مجنون بل یک عاشق تمام عیار می‌شناسد، فریدون است که راه دور و درازی را پیموده و خودش را به کاوه رسانده تا نشان دهد که جریان عدالت‌خواهی هیچ‌گاه منحصر به جغرافیا و نژاد خاص نیست.

جنبش آزادی‌خواهی کاوه به خوبی نشان می‌دهد که ضحاک‌ها و ماران مغز‌خوار دوش‌شان را خاموشی و سکوت مرگ‌بار و قبول کردن ظلم و خیانت از سوی مردم به وجود می‌آورد، وگرنه عکس‌العمل شدید و دادن خون به جای مغز، اساس ظلم و ظالم را ویران و طرح یک اتوپیا را پی‌ریزی می‌کند.