20 اکتبر 2020  
 ستاگیدیا  

من زنم؛ فریادی از حنجره انسانیت

من زنم؛ فریادی از حنجره انسانیت

آمنه ابراهیمی

من زنم!

از آن زن‌هایی که برق شادی، شور و شوق از نگاه‌، ظاهر، تمام وجود و حتا رد پای‌شان نمایان بود. از آن‌هایی که صدای خنده‌های‌شان عالمی را به وجد و هیجان می‌آورد، اما خود همیشه در خلوتی به همان داشتن تکیه‌گاهی مستحکم و به همان بخت بلند می‌اندیشیدند و یک لبخند گرم گوشه لبان‌شان، گونه‌های‌شان را رنگی می‌کرد.

ولی یک روز یا یک شب و یا نمی دانم اصلا شاید زمانی برایش نبود اما آمد. دست روزگار را می‌گویم!

 آمد و تمام رویاهای کودکانه، دخترانه، زنانه‌ را ربود. آری! همه را به بازی گرفت و رقصاند و رقصاند… آخر سر، سرش گیج رفت و من از دستانش افتادم و تمام جسمم را کبودی‌ها و زخم‌های دردناک فرا گرفت.

مدت‌ها است می‌گذرد. دردها التیام گرفتند و من روی پاهایم ایستادم؛ ایستادم و می‌خواهم دوباره برقصم! اما این‌بار من باید دست روزگار را بگیرم و برقصانمش، آن‌قدر که سرم گیج برود و رهایش کنم تا بداند وقتی می‌گویم درد دارد یعنی چه؟ تا بفهمد رقصاندن کار سختی نیست، اما این‌که هم‌رقص خوبی باشی و تا آخر آرام و با احساس برقصی زیباست!

آری من زنم!

همان زنی که تو کنیز می‌خوانی‌اش، ولی من کنیز نیستم! همان زنی که تو سیاه‌سر می‌خوانی‌اش، ولی من سیاه‌سر نیستم! و همان زنی که تو به چشم فاسد می‌بینی‌اش، ولی من فاسد نیستم!

ای شخصی که زن را ناقص‌العقل می‌خوانی!

 مگر مادری که تو را به دنیا آورد، زن نبود؟ مگر خواهری که بعد از مادرت نگهداری‌ات کرد، زن نبود؟ مگر آن‌که  برای فرزندانت مادری کرد، زن نبود؟

پس از چه می گویی زن ناقص‌العقل است؟ ای تویی که مدعی عقل کل بودنی، زن را ناقص‌العقل نخوان!

آری من زنم!

آن‌که نماد عشق و ایثار و حنجره انسانیت است، همانی که مهر می‌آفریند و پرتو زرین خورشید مهربانی را بر زندگی می‌گستراند.

اشکم نماد ضعف و درماندگی‌ام نیست!

 شاید نمی‌دانی و یا هم می‌دانی و به روی خود نمی‌آوری که زنجیر زمخت جبر زمانه، زخم‌های عمیق و ناسوری بر شانه‌ها و دست‌وپایم از خود به یادگار گذاشته است، اما من همچنان مغرور و سرافراز ایستاده‌ام تا آینده را بسازم…

شاید هم بد نباشد که نگاهی به گذشته اندازی!

تا بدانی که تاریخ را مردان پرهیاهو می‌نویسند، بدون این که بدانند قهرمان داستان‌های‌شان زاده چه کسانی بوده‌اند.