هر شب قبل از اینکه استراحت کنم به آنچه که در طول روز گذشت و نگذشت، فکر میکنم. یکی از این روزها، باید به ادارهای دولتی برای مصاحبه میرفتم تا با گرفتن پاسخ آنها گزارشم را کامل کنم.
هشت صبح پیش دروازه این اداره رفتم. در زدم. نگهبان آنجا باز کرد و پرسید که برای چه مراجعه کردهام. خودم را معرفی کردم و کارم را گفتم. برایم گفت چند دقیقهای صبر کنم تا برود و از داخل اجازه بگیرد.
پانزده دقیقه بعد برگشت و مرا اجازه ورود داد. پس از اینکه در کتابچه راجستر مراجعین اسم و شغلم را نوشتم و امضا کردم، نگهبان مرا به دفتر معاون اداری و مالی برد. همان جا نشستم و معاون اداری همان طور که مصروف ورق زدن و امضا کردن بود هر ازگاهی سوالهایی میپرسید.
ساعت هشت ونیم صبح بود. رییس اداره نیامده بود.
معاون یک پیاله چای سبز خوش رنگ جلویم گذاشت و منتظر رسیدن رئیس بودیم.
رئیس ساعت نه و چند دقیقه آمد.
معاون بلند شد و به شعبهاش رفت تا موضوع مصاحبه را برایش بگوید.
بعد از چند دقیقهای برگشت و احساس کردم که نگران است. اشاره کرد که بروید رئیس منتظر تان است.
اضطراب معاون مرا هم به فکر انداخت.
وارد شعبه رئیس شدم. لحظهای که دروازه را باز کردم صدای بلند و آمرانهای آمد: تو کیستی؟ لحنش طوری بود که احساس کردم اشتباهی مرتکب شدهام.
چند قدمی نزدیک شدم تا درستتر مقابلش قرار بگیرم. متوجه شدم که قصد ندارد مرا به نشستن تعارف کند. از نزدیک شدن منصرف شدم و ایستاده خودم را معرفی کردم.
همان طور گفتم که کجا کار میکنم و میخواهم در چه مورد با او مصاحبه کنم.
تا حرفم تمام شد با لحن تندتر از قبل، سوالش را تکرار کرد: تو از کجا استی و چه کار آمدی؟
رفتارش برایم تکان دهنده بود، اما چارهای نبود که دوباره حرف را تکرار کنم. این بار بلندتر خود، رسانه و هدف مصاحبهام را برایش توضیح دادم.
نگاهش جای میپالید. هر ثانیه روی چوکی جابجا میشد و عصبانی بود.
منم مضطرب بودم و نمیدانستم چه کار کنم. اما میدانستم که دیدگاه این اداره را باید برای گزارشم داشته باشم. روزهای زیادی روی موضوع کار کرده بودم.
میدانستم که میتوانم بنویسم که مسول فلان اداره حاضر به ارایه دیدگاهش نشد، اما اول باید تمام تلاشم را میکردم که به مصاحبه حاضر شود.
رئیس اداره وقتی که دید قصد ندارم برگردم، این بار پرسید: تو از اطلاعات و فرهنگ مکتوب داری؟ گفتم: نخیر.
کم پیش میآید که خبرنگاران و رسانههای محلی در ولایتی که فعالیت دارند و ثبت اند، برای مصاحبه مکتوب ضرورت داشته باشند. ما با نشان دادن کارت هویت خود میتوانیم خواهان دریافت معلومات شویم.
اما آن روز، رئیس آمرانه مکررا گفت که بروم از اطلاعات و فرهنگ برای مصاحبه مکتوب بیاورم. او با وجودی که خودم را دو بار معرفی کرده بودم، ادامه داد: «من از کجا بدانم تو از کدام رسانه هستی! ما توره نمیشناسیم و گفت: خداناکده تو تربیه شده نباشی!» با این حرفش که برچسب جاسوسی میزد، برایم بسیار سنگین تمام شد. نمیدانم این تصور برای شان را از کجا میآید که هر خبرنگار جاسوس است و من چطور میتوانم جاسوس کی و کجا باشم!
یک بار دیگر خودم، رسانه و موضوع مصاحبه را توضیح دادم. اضافه کردم که از خبرنگاران محلی بامیان هستم و رسانه ما اینجا ثبت است. کارت هویتم را هم نشانش دادم.
به معاون اداره گفت که به اطلاعات و فرهنگ تماس بگیرد. اما او نمبر نداشت.
بعد رئیس همین طور که دید هنوز سرسختانه ایستاد هستم. اسم، اسم پدر و محل زندگیم را پرسید و پیش خودش یادداشت گرفت. بعد از معاونش خواست که با من مصاحبه کند.
از معاون مصاحبه را گرفتم و از ساختمان دفتر شان بیرون شدم.
8:30 صبح من با یک دنیای ذهنی آرام و بیدغدغه وارد این اداره شدم و با ذهن نگران و تحقیرشده نزدیک ساعت ده صبح بیرون شدم.
در راه برگشت در ذهنم کوشش کردم ماجرا را تحلیل و تجزیه کنم و نکتههای مثبت آن را پیدا کنم. بدون شک بخش از این رفتار نمیتواند بیربط به دختر بودنم باشد. ممکن است اگر همکاران مرد دفتر میبودند رفتار ملایمتری در برابر شان میداشت.
این تنها داستان من نیست. همهای همکارانم برای یک مصاحبه عادی باید این رنج، سوظن و رفتارها را تحمل کنند و این بخش از کار ما شده است.
24 آگوست 2024
22 آگوست 2024
18 آگوست 2024
24 آگوست 2024