صبحگاه روز اول عید قربان بود. از خانه بیرون شدم و بهسوی کارگاه خیاطیای که قرار بود لباسهایم را بدوزد حرکت کردم. بهدلیل آنکه حجم کار خیاطی خیلی زیاد بود، نتوانسته بود لباسهایم را در موعد مقرر بدوزد، بههمیندلیل ساعت هفت صبح روز عید را بهعنوان زمان تسلیمدهی لباسها مشخص کرده بود. وارد کارگاه خیاطی شدم؛ خیاط و پسربچهای حدودا ده-دوازدهساله که بهعنوان شاگرد کار میکرد، مصروف آمادهسازی لباسهای مشتریان بودند. لباس من هنوزم کامل نشده بود. خیاط به پسرک دستور داد تا دکمههای لباسم را بدوزد و آنرا به من تسلیم کند. بعد از مدتی، خیاط به خاطر انجام کاری از کارگاهش بیرون شد و من با شاگردش تنها ماندم. از قیافه پسرک مشخص بود که ناراحت و غمگین است، زیرا ابروانش افتاده بودند و حالت پیشانیش حکایت از قهر و خشم نهفته در دلش داشت. بیمقدمه سر سخن را گشود و شروع به حرفزدن کرد: «همه عید گرفتند، ولی برای خلیفه مهم نیست. تمام شب را بدون آنکه یکلحظه بخوابم، مصروف کار بودیم. حالا هم که روز عید است و همه بهدنبال خوشیهایشان میروند، به من اجازه رفتن نمیدهد. همه سال را مصروف کارم و تمام خوشی من، یکیدو روز عید است و بس. من اگر در روزهای عید خوش نباشم و شادیهایم را از من بگیرند، تمام روزهای سال را ناراحت و خسته خواهم بود. خیلی خیلی خسته هستم، اصلا از زندگی پشیمان شدهام.» پسرک همینطور که درد دل میکرد و عقدههایش را خالی مینمود، ناگهان به گریه افتاد و اشکهایش جاری شد. دیگر از سخنگفتن مانده بود؛ فقط قطرات اشک بودند که بیوقفه بر روی لباسهای من که در زیر دستانش قرار داشت، فرود میآمدند و صدای هقهق پسرک نوجوان اما خسته از کار و زندگی. عقربههای زمان ایستاده بودند و من هم لال و مسکوت مانده بودم. توانایی حرف زدن نداشتم و حتی نمیتوانستم به صورت پسرک نگاه کنم. لحظاتی در سکوت گذشت و من نتوانستم حتی با چند واژه و کلمه، او را دلداری دهم تا از دردها و عقدههایش کاسته باشم، زیرا خودم در شوک بودم و فشار سنگینی را در سینههایم احساس میکردم.
خیاط به کارگاه بازگشت و پسرک هم که دکمههای لباس را دوخته بود، آنرا آماده کرد و به من تحویل داد. با حس بسیار ناخوشایندی خیاطی را ترک کردم و بهسوی خانه بهراه افتادم. تلخی آن لحظه تمام روز عید را تلختر کرد و آن احساس ناراحتکننده تمام روز با من بود و هست. آسان است درک اینکه شاید هزاران و دهها هزار کودک کار، بهدور از تحصیل و تعلیم، تمام شادی و نشاط کودکیشان را فراموش کردهاند و در تلاش بهدستآوردن لقمه نانی هستند، اما تصور اینکه این نسل عقبمانده و بختبرگشته، در آینده با چه سرنوشتی دچار خواهد شد و با روح ویران و افسرده چگونه با خود، خانواده و جامعه تعامل خواهد کرد، واقعا دشوار است و ویرانگر.
بهاین میاندیشم که با وجود هزینهشدن دهها میلیارد دالر از کمکهای سخاوتمندانه جامعه جهانی در بیست سال اخیر، نهتنها که هیچ تغییری در وضعیت رقتبار زندگی مردم محروم و فقیر افغانستان نیامده است، که درین اواخر شاهد افزایش سطح فقر و بیکاری نیز هستیم. هشدارهایی که اخیرا از سوی سازمان ملل متحد داده شده است، گواه عمق فاجعه است و ما کاملا ناتوان در مهار فاجعهایم و یا اصلا اهمیتی برایمان ندارد.
قطعا با تداوم وضعیت کنونی، آینده وطن در اختیار فاجعهها خواهد بود!
26 دسامبر 2024
11 ژانویه 2025
31 ژانویه 2025
9 نوامبر 2024