اسم من عادله و این داستانم است. من در یک گوشهای دور مرکز بامیان زندگی میکنم. بعد از اینکه شرایط برای دخترها محدود شد و از تحصیل و کار بازماندند. منم کارم را از دست دادم. در یک صنف تسریعی برای کودکان معلم بودم که با سقوط نظام جمهوری نهادی حمایت نکرد و تعطیل شد.
شروع 1401 تصمیم گرفتم که با امکانات که است صنف را دوباره شروع کنم. هم خودم سرگرم شوم و هم برای این کودکان کاری کرده باشم. جای دیگری نبود. صنف را در مسجد فعال کردیم. شمار شاگردان هر روز بیشتر میشد. میزان اشتراک بیش از توقع ما بود. ابتدا حدود 50 نفر بودند سپس به 120 دختر و پسر رسیدند.
چند روز بعد، به عزیزه از دوستانم پیشنهاد کردم که بیاید و صنفها را دوتایی پیش ببریم. با علاقهمندی پذیرفت. هر دوی ما پول خود را روی هم کردیم و تخته و مارکر خریدیم. مرکز کوچک ما این طوری آغاز شد.
در حال حاضر شاگردان در دو وقت، قبل از ظهر و بعدازظهر میآیند. کودکانی که اینجا میآیند اکثر شان یتیم و از فامیلهای بیبضاعت اند. خانوادههای شان توانایی خریدن کفش و لباس و قلم و کتابچه را برای کودکان شان ندارند. برخیهای دیگر که وضعیت خانوادههای شان بهتر است به دلیل دور بودن مکتب دولتی اینجا میآیند.
خیلیها میپرسند که از کجا حمایت میشویم. اما واقعیتش این است که از هیچجا. یک بار تاجری از نیوزلند قلم و کتابچه برای شاگردان ارسال کرد و تمام. حمایت نشدیم که خیر، نگرانیم صنفها بر روی کودکان نبندند. تاهنوز چندین بار افراد امارت آمدهاند و اعتراض کردند که چرا در یک مکان مقدس مکتب دایر کردهایم و مضامین مکتب را تدریس میکنیم. برای شان گفتم که اینجا فقط مضامین دینی را تدریس میکنیم، اما باور نمیکردند. خوشبختانه مردم محل آمدند و از ما حمایت کردند و امارتیها قانع شدند و رفتند.
کمی هم از عزیزه همکارم بگویم. عزیزه در حال آمادگی گرفتن برای کانکور است. پدرش چون کاری ندارد، مجبور است که قالینبافی کند تا پول صنف آمادگی کانکورش را بدهد. اما دختر باانگیزه است. ازاینکه فقر را خودش تجربه کرده است، نمیتواند بیبند پسر یا دختری به خاطر بیپولی بیسواد بماند. عزیزه برای دختران بازمانده از مکتب بسیار ناراحت است. هر صبح که روبرو میشویم روزهای محرومیت دختران از مکتب را میشمارد: 600، 601، 602، 603، 604،605…!
3 آگوست 2024