احمد شاملو، در تاریخِ شعر معاصر فارسی، نام آشنا دارد. این متن کاری به زندگی شناسنامهییِ شاملو ندارد؛ چون نیازی به آن نیست و به تکرار نوشته شده است. نگاه این نوشته به زندگیِ است که از شعر شاملو به دست میآید و در آنجا از هویت و وطنش برای ما سخن میگوید. شعر شاملو، میان او و دیگر شاعران معاصر ایرانی، دست کم در سنجش با شعر دو شاعر دیگر تفاوتهایی به دست میدهد. نیما که خود در قله است؛ اگر اخوان ثالث را نیز در کنار نیما نماینده قبول کنیم، راه شاملو از هردو جدا میشود. اگر این سه شاعر را از نگاه سنخیت بخش کنیم، نیما با مردم گام بر میدارد. با خوشیِ مردم خوش است و با اندوه مردم اندوهگین. اخوان، تا زمانی که نیما گریه میکند، با او همسفر است؛ اما همینکه از شادی سخن میگوید، راهش را جدا میکند. به دیگر بیان، او شاعر نومید و اندوهگین و غمگینانهسرا است. شاملو اما راهش جدا است و تا آخر جدا میماند. او اهل گریه نیست؛ اهل گردنکشی و شادباشی است و تا دمِ مرگ با این اندیشه میماند. اگر شاملو را با شاعران کهن بسنجیم، باید سراغ خاقانی برویم. در این سنجش به چیزی جالبی میرسیم. شاملو در شعر معاصر همانکاری را کرده است که خاقانی در شعر کهن. اصطلاحات و مفاهیم مسیحی (مسیحیات) در شعر خاقانی حضور همیشگی دارد. او از این حیث نمونه و بیبدیل است. منشاء رهیافت مفاهیم مسیحیات در شعر خاقانی مادرش است که در آغاز مسیحی بود ولی بعدها مسلمان شد. وقتی که به شعر معاصر میرسیم، این مقام به شاملو میرسد. اصطلاحات مسیحی در شعر شاملو در حد تکرار و بسامد سبکی است. اما منشاء این مفاهیم، ”آیدا“، همسر مسیحیِ شاملو است. این زنِ مسیحی در شعر شاملو همان تاثیری را میگذارد که مادرِ مسیحی بر شعر خاقانی؛ با این تفاوت که مادر خاقانی مسلمان میشود و خانم شاملو همچنان مسیحی میماند و مسیحی میمیرد. در زندگیِ خانوادگی با این مشترکات میتوان شاملو را با خاقانی سنجید؛ اما در زندگیِ شعر راه شاملو، این شاعر گردنکش با خاقانی همان فاصله را دارد که شعر معاصر با کهن و یا حتی بیشتر از آن. هدف از این فاصله، در حد فرم و محتوا نیست؛ چه این تفاوت را شعر یک شاعر نوپرداز و گمنام معاصر هم میتواند با شعر کهن داشته باشد. یا وقتی که قالبها از هم جدا است چه نیاز به سنجش و بررسیِ میزان اشتراکات و افتراقات؛ اینجا سخن از نوع گزینش و شیوهی انتخاب است. شعر شاملو و خاقانی، هردو در مسیحیات نفس میکشند و پیامبر شعر هر دو شاعر عیسای مسیح است؛ اما خاقانی با یک عینک و شاملو با عینک دیگر به عیسی نگاه میکند. شاملو کاری به خوب و بد عیسی ندارد بلکه او را از قالب شریعت و دیانت کاملا مُنتَزَع میکند و در اوضاع و احوالِ زمانهی خود میآورد.
آموزهها و زندگیِ حصرت عیسی برای او آموزهی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی دارد و در راه مبارزه با کجرویهای نظام حاکم استفاده میشود. عیسای شعر شاملو، نه عیسای اناجیل است و نه عیسای قرآن، حتی نامش هم فرق میکند: (ناصری) در شعرِ ”مرگ ناصری“. عیسی در چهرهی ناصری یعنی بریدن ارتباط او از شریعت آسمانی و پیونددادن او با تاریخِ زمینی. این ناصری در زمین است. هر درد و رنجی که میکشد از جهالت و نادانیِ جامعهاش است. اما عیسای خاقانی همان عیسای اناجیل و قرآن است. گلیمی که برای عیسا در شعر خاقانی پهن میشود، همان شریعتی است که پایش بیشتر از آن دراز نمیشود و بیشتر برای زیباسازی کاربرد دارد. این گلیم در شعر شاملو پاره میشود و این قالبهای سخت و محکم از هم میپاشد. بهترین نمونهی آن ”مرگ ناصری“ است. شعر ”مرگِ ناصری“ دارای اندیشههای متفاوت و تودرتو است که خود مبنایی برای اندیشههای سیاسی در روزگار ما قرار میگیرد. ”مرگ ناصری“ هم از نگاه وزن و هم از نگاه بیان و هم از نگاه تصویر ویژگیهای منحصر به فردی به شعر شاملو میدهد. شاملو را نمیتوان مخالف وزن نیمایی دانست ولی از آنجایی که هدف ویژهای را در شعرش دنبال میکند، موافق آن هم نیست و از آن استفاده نمیکند. دلیلش روشن است، این وزن دستوپا گیر است و با روحیهی عصیانگریِ شعر شاملو سازگاری ندارد. وزن شعرِ ”مرگِ ناصری“ کشیده است؛ اما پیوندی که این وزن با ایهام و تصویر برقرار میکند، شگفتانگیز و از معجزههای شاعرانهی اوست:
با آوازی یکدست/ یکدست/ دنبالهیِ چوبین بار/ در قفایش/ خطی سنگین و مرتعش بر خاک میکشید./ «-“تاجی خاری بر سرش بگذارید!“ و آوازِ درازِ دنبالهیِ بار/ در هذیانِ دردش/ یکدست/ رشتهئی آتشین/ میرشت/ ”شتاب کن ناصری، شتاب کن/“ از رَحمی که در جان خویش یافت/ سبک شد/ و چون قوئی مغرور/ در زلالییِ خویشتن نگریست/ ”تازیانهاش بزنید“ رشتهی چرمباف فرود آمد/ و ریسمان بیانتهای سرخ/ در طول خویش از گرهی بزرگ/ بر گذشت (شاملو، 1377: 612).
انتخاب و جابهجاییِ این کلمات بیانگر امتداد و توالی است. اگر از توضیح جزئیات آرایهای که در یک جلسهی درس باید به آن پرداخته شود بگذریم، ظاهر و آغاز و انجام شعر ما را به یک سنت تلخ تاریخ میبرد که همان ”ریسمانِ بیانتهای سرخ“ است. (آوازِ یکدست، دنباله، خط، رشته، ریسمان، طول …) شاملو با هر یکی از این کلمات، فصلها و دورهها و قرنها و هزارههای تاریخ را پدید میآورد که همه ”از گِره بزرگ“ میگذرد. تمام سخن تاریخ بر سر همین ”گره بزرگ“ است که باید از میان برداشته شود. حال این گره بزرگ در یک مقطعی از تاریخ عیسی است، در جایی ابراهیم، در یک فصلی موسی و در یک زمانی محمد و در مرحلهای، علی و در یک صحنهای حسین و در هزارهای کاوهی آهنگر و… شاملو با این شیوهی انتخاب انتزاعی حرف تمام تاریخ را میزند که در آن دو صف در برابر هم اِستاداند. در یک صف جباران و قلدران و در صف دیگر عیسی و همتباران استبدادستیز او که خود گرههای بزرگی را در برابر دستگاههای طاغوت شکل میدهند و خواب و خوراک را بر آنان حرام میکنند. این گره بزرگ باید باز شود؛ اما به چه شکلی و چرا؟ تصویرسازی و ایهامی که در شعر به کار رفته است پاسخی برای این چرا است. من همینلحظه که این متن را مینویسم آرزو میکنم ایکاش تمام خوانندگان، همان برداشتی را از متن شعر مرگ ناصری میکردند که یک استاد ادبیات. شاعر، سرگذشت تلخِ پیامبری را به تصویر میکشد که از معجزههایش زندهکردن انسان است و شعر در پایان خود دقیقا به همان شخصی میرسد که به دست عیسی زنده شده است (عارز) این اعارز در میان انبوهی از جمعیت تماشاگر به دیدن مُحییِ خود آمده است؛ اما به جای کمترین و کوچکترین اعتراض علیه دستگاه حکومت بر او و بر آنچه که بر او میگذرد خیره شده است و نگاه میکند و بیتفاوت و بیحس و بیدرد و نامرد و پست مینماید:
”از صف غوغای تماشائیان/ العارز/ گامزنان راه خود را گرفت/ دستها در پسِ پشت/ به هم در افکنده/ جانش را از آازار گران دَینی گزنده آزاد یافت: مگر خود نمیخواست ورنه میتوانست“ (همان) دردناکترین نکتهی ”شعر ناصری“ همین واگویهی العازر با خود است. نه فقط عارز، بل بخشی بزرگ از مردگانی که به دست احیاگران تاریخ به زندگیِ انسانی و اجتماعی میرسند و از زیر بارهای استبداد رهایی پیدا میکنند، همین منطق را دارد: ”مگر خود نمیخواست، ورنه میتوانست“ یعنی خوب میدانند که همین احیاگر بود که در وحشتکدهی تاریخِ ستم و زور برای من زندگیِ انسانی بخشید و اکنون همان ستمِ عریانی که برای من زندگی و شخصیت انسانی قائل نبود، احیاگر مرا با بیرحمی و شکنجه از بین میبرد؛ اما با این هم، بیتفاوت میمانند و گامزنان راه خود را میگیرند و دستان شان را هم به پشت خود حلقه میکنند و میروند. این انسانها دیگر هیچ چیزی ندارند و استحاله شدهاند؛ اما آنچه که آزارش میدهد یک عذاب وجدان است ”آزار گران دَینی گزنده“. این آزار گران از دو منشأ یخن این بیتفاوتهای تاریخ را میگیرند. اول اینکه میدانند برای من همین انسان زندگی و جایگاه انسانی بخشید وگرنه، من همان مردهی متحرکی بودم که اختیار مال و جانم به دست حاکم بود و منشأ دوم اینکه میدانند که همین انسان بخاطر من و همنسلان و همسرنوشتان من این همه شکنجهها را متحمل میشود، ولی برای اینکه خودش را از این آزار خلاص کند میگوید: ”مگر خود نمیخواست، ورنه میتوانست“ یعنی خودش نمیخواست که زنده بماند وگرنه با همان معجزهای که مرا زنده کرده بود خود را هم میتوانست نجات دهد. وجود چنین انسانهای نمک نشناس و نامرد روزگاراند که جباران بر سر احیاگران همان را میآورند که بر سر عیسا/ ناصری. جالب است که در این شعر به جز ”عارز“ دیگر تمام نامها به شکل عمدی تغییر داده میشود. از حضرت عیسی به نام ”ناصری“ یاد میشود، تپهی جُلجُتا که محل مصلوبشدن عیسا است به نام ”خاکپُشته“ یاد میشود و بسیاری از اصطلاحات دیگر به گونهای آورده میشوند که فقط یک پُستهی نازکی از اصل قضیه را به خود دارد و بس. در اینجا به سخن اول خودم بر میگردم که گفته بودم، شاملو به اصل قضیهی مسیح کاری ندارد. او نمیخواهد که قصصالانبیاء بگوید یا چون خاقانی دنبال زیباسازی باشد، او شعر میسراید و در این کار در پی نماد و سمبل است. سمبلهایی که بتواند اهداف شعریاش را برآورده کنند. این است که عیسی را ”ناصری“ میگوید؛ چون ”ناصری“ میتواند در سیمای تمام کسانی که در خط عیسی اِستاداند رُخ بنماید و ظاهر شود. این ویژگیها که گفته شد راه شاملو را از دیگران جدا میکند، جغرافیای او را نیز جدا میکند. جغرافیایی که خود از آن سحن میکند: ”نسبم با یک حلقه به آوراگان کابل میپیوندد“. آوارهیی که آواره ماند و آواره مرد، در آغاز اسد/ مرداد 1379در شهرستان کرج ایران آرمید و خاموش شد.
منبع: شاملو، ا. (1377). مجموعه آثار، دفتر یکم، تهران: نگاه.
30 نوامبر 2024
18 دسامبر 2024
1 دسامبر 2024
9 نوامبر 2024