7 آگوست 2021  
 مرتضی احمدی  

قربانی جنگ‌های داخلی؛ قهرمانی که با یک پا می‌دود و شنا می‌کند

قربانی جنگ‌های داخلی؛ قهرمانی که با یک پا می‌دود و شنا می‌کند

در کناره‌ی بند، روی یک ‌پا ایستاده است و عصایی که در هر دو دست خود دارد، به زمین تکیه داده است. از پشت‌ سر که ببینی، سه پا دیده می‌شود. نگاهی به دور و برش می‌اندازد و سپس «قلاج» می‌کند و خود را داخل آب می‌اندازد. پیش می‌رود و در میان آب لاجوردی «بند هیبت» دست‌و‌پا می‌زند، گاهی سر خود را زیر آب و گاهی هم بیرون می‌کند. -«بند هیبت» یکی از بندهای هفت‌گانه بند امیر در ولسوالی یکه‌ولنگ بامیان است. این بند به دلیل موقعیتش، تفریح‌گاه اصلی گردشگران است.- هرچه که او پیش می‌رود، دوستش رحمت در این‌طرف آب، کنار قایق‌های ایستاده، بیشتر هیجان زده می‌شود، عصاهای او را تکان می‌دهد و فریاد می‌زند: «بروو احد! آفرین احد!»
احد کیست؟
بهار سال 1376، آن‌وقت که در کابل و بسیاری‌ جاهای دیگر گلوله‌باری طالبان مجال زندگی را از مردم گرفته بود و ماموران امر به ‌معروف‌شان با شلاق و کیبل، زنان و مردان را به امور دینی ارشاد می‌کردند، در ولسوالی ورس بامیان خانه‌جنگی‌ها با قوت خود ادامه داشت. در گوشه‌‌ای دورافتاده این ولسوالی، میان افراد محمد امیر سرابی از فرماندهان شورای اسلامی و نادر فهیمی از فرماندهان محلی سازمان نصر، جنگ ادامه داشت. در همین هنگام، خانواده‌ی امیر، صاحب دومین فرزند پسر خود می‌شود و او را عبدالاحد نام می‌کند.
روزها می‌گذرد. طالبان در ورس می‌آیند، خانه‌جنگی احزاب پایان می‌یابد اما طالبان بدتر از آن به کابوس جدید زندگی مردم تبدیل می‌شوند. راه‌های رفت‌وآمد بسته می‌شوند، مردم دسته‌دسته زندان می‌روند و برداشت‌شان از زمین‌های زراعتی به شدت کم می‌شود؛ اما عشر و زکات طالبان زیاد. هرچه می‌گذرد، وضعیت در ورس، بد و بدتر می‌شود. آن‌سوتر، در مرکز بامیان، طالبان بیشتر از ورس، وحشت می‌آفرینند، مجسمه‌های بزرگ بودا و هرآن اثر تاریخی‌‌ای را که در اطراف و اکناف آن می‌بینند، با بمب و باروت از میان برمی‌دارند. بعدتر، بیرون از بامیان و افغانستان، در یک گوشه‌ی دور، در نیویورک امریکا، برج‌های دوگانه‌ی آسمان خراش با خاک یک‌سان می‌شوند. خزان 1380 که سر می‌رسد، جهان و افغانستان دست‌به‌یکی می‌کنند، شلاق و کیبل را از دست طالبان می‌گیرند و بمب و باروت‌شان را جمع می‌کنند. دامن حکومت طالبان برچیده می‌شود، اما خودشان در کوه و صحرا پراکنده.
وضعیت در ورس تغییر می‌کند و مردم نفس راحتی می‌کشند، اما چیزی در زمین‌های زراعتی نمانده؛ نه گندم و جو را در خود خوب پرورش می‌دهند و نه هم کچالو محصول چندانی دارد. آذوقه کفاف نمی‌کند، مردم به تقلا می‌افتند و در کنار آن، دست‌رسی به زندگی خوب و مکتب و کلینیک دغدغه‌ی جدید مردم می‌شود. دل از دل‌خانه می‌کَنند و بسیاری‌ها از ورس کوچ می‌کنند. خانواده‌ی عبدالاحد، یکی از این‌هاست. در بهار 1381، که عبدالاحد تازه پنج ساله شده است، خانواده‌اش قریه «غارگ» در ورس را ترک می‌کند و کیلومترها دورتر در شرق کابل در شهرک محمدی ولسوالی ده‌سبز، زندگی نوی را شروع می‌کند.
عبدالاحد بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و ماجراهای زندگی‌اش هم شروع. این‌که چه تحولاتی زندگی احد را زیر و رو می‌کند کمی بعدتر شرح داده می‌شود.
عبدالاحد چگونه پای خود را از دست داد؟
در ده‌سبز کابل، روزگار بر وفق مراد پیش می‌رود، اما این خوشی‌ها چندان دوام نمی‌آورد. زندگی عبدالاحد، مادر، برادر و خواهرانش روزی زیر و رو می‌شود که پدرش بار دوم ازدواج می‌کند. زن دوم پدر که خانه می‌آید، خوشی‌ها از خانه کوچ می‌کنند و خنده‌ها و قاه‌قاه دور دسترخوان جایش را به قهر و غضب می‌دهد. هر چه زمان بیشتری می‌گذرد، تلخ‌کامی‌ها شکل جدیدتری به‌خود می‌گیرند و حتا چوب و چماق در خانه راه باز می‌کند. برادر بزرگ‌تر مجبور به ترک خانه می‌شود. «برادرم به‌دلیلی که پدرم زیاد با خشونت رفتار می‌کرد، از خانه رفت. ما تا دیروقت هیچ خبری از او نداشتیم.» این‌گونه، شیرازه‌ی زنده‌گی به‌هم می‌خورد. پدر عبدالاحد با زن دوم خود زندگی جدید جداگانه اختیار می‌کند. بدین‌گونه، عبدالاحد می‌ماند و مادر و خواهران قد و نیم‌قدش.
پدر عبدالاحد که می‌رود، بار زندگی همه‌اش بر دوش مادرش می‌افتد. مادرش باید تمامی مخارج زندگی را تامین کند. چند وقتی می‌گذرد، زندگی سخت‌تر می‌شود. سرانجام مادر عبدالاحد، تنوری می‌سازد و همسایه‌ها خمیر خود را می‌آورند و مادر احد نان‌های آن‌ها را می‌پزد. این‌گونه مادر احد می‌شود نانوای محل و احد نیز دست‌یار مادر. احد گاهی با بچه‌های همسایه و گاهی به‌تنهایی به کوه محل می‌رود و برای نانوایی مادر هیزم می‌آورد. روزی او و دو بچه‌ی همسایه مصطفی و جمشید در کوه پشت شهرک محمدی مصروف جمع‌آوری هیزم‌اند که صدای وحشت‌ناکی بلند می‌شود. از کناره‌ی سنگی ماینی منفجر می‌شود. مصطفی دور می‌افتد و بدنش تکه‌تکه می‌شود. بعدها هیچ شناخته نمی‌شود که او مصطفی است. از بازو و روی جمشید خون جاری است و عبدالاحد هم از هوش می‌رود. دو هفته بعد که در شفاخانه به‌خود می‌آید، می‌بیند که یک پایش نیست.
عبدالاحد وقتی با یک پا به خانه می‌آید، هیچ چیزی سرجایش نیست. دروازه‌ی نانوایی بسته است و نشانه‌ای از هیزم هم نیست. مادر و خواهران «سر در گریبان» و پریشان در گوشه‌‌ایاز خانه «توکل به‌خدا» کرده و نشسته‌اند. روزها می‌گذرد، عبدالاحد با یک پا به کوه پشت هیزم رفته نمی‌تواند، نان هم بدون آتش پخته نمی‌شود. سر انجام برای نجات زندگی پایه‌ی قالین به خانه راه باز می‌کند. تجربه‌ی خواهر بزرگ‌تر کمک می‌کند تا همه قالی‌باف شوند و بعد از هرچند ماه، یک قالی را تمام کنند و پول به‌دست آورند. حالا عبدالاحد هیزم‌کش قالی‌باف شده است. در کنار آن با عصا زیر بغل، روی یک پا مکتب هم می‌رود.

کوچیدن از ده‌سبز
سال 1391 است. پسر پنج‌ساله‌ی بامیانی حالا پسر 15 ساله‌ی کابلی شده است. تا این‌جا، زندگی پرماجرا و سختی را سپری کرده است. پدر در راه جداگانه رفته و همه را ترک کرده است. برادر کلان معلوم نیست در کجا زندگی می‌کند. احمد یک پا را در انفجار ماین از دست داده است، اما قالی‌باف خوبی شده است و مکتب را هم تا صنف نهم خوانده است. در همین زمان، آوارگی دوباره از راه می‌رسد. همان صحنه‌ی خانه‌جنگی 15 سال قبل که عبدالاحد تازه در ورس بامیان تولد شده بود، حالا در ده‌سبز کابل تکرار می‌شود. افراد وابسته به رسول سیاف از فرماندهان جهادی حزب دعوت اسلامی و حاجی الله گل فرمانده محلی، جنگ دارند. جنگ بر سر زمین. این جنگ، زندگی همه را متاثر کرده است. عبدالاحد که در نبود پدر و برادر کلان حالا مرد خانه است، خانواده را از جنگ نجات می‌دهد. او مجبور می‌شود با مادر و خواهران، راه غرب شهر کابل را در پیش گیرند. سرانجام در آخرین نقطه‌ی دشت برچی در ساحه قلعه نو خانه کرایه می‌کنند؛ دوباره «خانه نو و زندگی نو.»
حرفه‌ی جدید
در دشت برچی کابل، عبدالاحد از قالی‌بافی دست می‌کشد و برای گذران زندگی به کار خرید و فروش روی می‌آورد. زمستان‌ها دست‌فروشی می‌کند و در بازار قلعه نو روی کراچی، جوراب، دستکش و دیگر لوازم زمستانی را می‌فروشد. در بهار که هوا گرم می‌شود و در تابستان، در کنار این‌که مکتب می‌رود، آیسکریم می‌فروشد. کراچی آیسکریم پیمان، هم عصایش است و هم دکانش. مدتی که این کارها را پیش می‌برد، خسته می‌شود. چون این کار زحمتش زیاد است و درآمدش کم‌تر. در روزهای آیسکریم‌فروشی، بازار را می‌بیند تا کار پردرآمدتر و راحت‌تری را پیدا کند. علاقه‌مند کار ترمیم موبایل می‌شود. اما مشکل این‌جاست که اگر این حرفه را یاد بگیرد، باید برای آموزش‌اش پول بپردازد. چیزی که برای عبدالاحد ممکن نیست. چند روزی با سرخوردگی مواجه می‌شود. اما کسی از دوستان‌اش پیدا می‌شود و برایش توصیه می‌کند که صلیب سرخ، برای افراد «دیگرتوان» زمینه‌ی کارآفرینی را فراهم می‌کند و حرفه آموزش می‌دهد. ترمیم موبایل نیز در برنامه‌اش است. عبدالاحد پس از رفت‌وآمد چند روزه، پروسه را طی می‌کند و شامل برنامه می‌شود. حرفه ترمیم موبایل را می‌آموزد. «در نزدیکی‌های خانه‌ام در یک موبایل‌فروشی کار ترمیم را شروع کردم. درآمدش نسبت به کارهای قبلی‌ام خیلی خوب بود. زندگی کمی بهتر شد.»
عبدالاحد، کار می‌کند و مکتب می‌رود. به صنف دوازدهم رسیده است، اما دوست‌های زیادی ندارد. در مکتب، بیشتر در گوشه‌ای با خود است. هرازگاهی نگاه‌های آزاردهنده هم‌صنفی‌ها روحش را خسته می‌کند. «با وجودی که همه چیز را می‌دانستم. رفتارها و گپ‌ها را، سر فلک هم رای نمی‌زدم.»
هم‌صنفی نو و مسیر جدید
بعد از امتحان چهارونیم‌ماهه صنف دوازدهم، عبدالاحد در کنج صنفی نشسته که پسرناشناس و خنده‌رو و پرانرژی از دروازه داخل می‌شود. دور و بر را می‌بیند و در چوکی خالی کنار عبدالاحد می‌نشیند. عبدالاحد کم‌حرف است، به طرف او می‌بیند و مثل همیشه که با دیگران بوده با او نیز بسیار سرد «مانده‌نباشی» می‌کند. پسر جدید، کمی مکث می‌کند و قصه را شروع می‌کند. «رحمت نام دارم. نَو سه پارچه کدم د ای مکتب. ورزش می‌کنم. بوکس. (دست خود را به طرف عبدالاحد مشت می‌کند). د مسابقات ولایتی و بیرونی هم شرکت کدم و مدال گرفتم.» عبدالاحد بی‌خیال است. روز بعد رحمت دوباره می‌آید کنار عبدالاحد می‌نشیند. در ساعت خالی قصه می‌کند. روزها همین‌طور می‌گذرد و پس از مدتی این دو نفر، رفیق می‌شوند؛ رفیق‌های صمیمی.
رحمت اکبری، متولد ولسوالی یکه‌ولنگ بامیان است. پدرش در مقابل طالبان جنگیده و پس از این‌که طالبان یکه‌ولنگ را تصرف می‌کند، پدر رحمت با خانواده به پاکستان مهاجرت می‌کند. رحمت آن‌جا هم مکتب می‌خواند و هم در رشته بوکس، ورزش می‌کند. خانواده رحمت پس از سال‌ها به کشور بر می‌گردد. رحمت این‌جا هم برعلاوه مکتب، ورزش را نیز ادامه می‌دهد. او اکنون عضو تیم ملی بوکس است و از مسابقات داخلی و خارجی مدال به‌دست آورده است.
رحمت درباره دوستی‌اش با عبدالاحد می‌گوید: «در اوایل، از عبدالاحد هیچ خوشم نمی‌آمد؛ ولی بعد از گذشت چند وقت با هم خیلی رفیق شدیم. حتا در مسابقات که شرکت می‌کردم و مقام می‌گرفتم اول پیش عبدالاحد می‌رفتم. مدالم را به او نشان می‌دادم و بعد خانه می‌رفتم.»
دوستی رحمت تاثیر عمیقی بر عبدالاحد می‌گذارد. در کنار این‌که هر دو درس می‌خواندند، رحمت باعث شد که رفیقش به ورزش نیز روی آورد. سال گذشته، با تشویق‎های رحمت، عبدالاحد حاضر شد تا به کلپ ورزشی رفته و در رشته بوکس تمرین کند. یک هفته‌ از تمرین عبدالاحد نگذشته بود که قرار شد در کابل مسابقه دوش ماراتون بخش معلولان برگزار شود. در این مسابقه، عبدالاحد به تشویق رحمت نام نویسی کرد. رحمت می‌گوید «وقتی که عبدالاحد نام‌نویسی کرد، هیچ‌کسی او را به‌حساب نمی‌آورد؛ ولی او هم‌چنان انگیزه‌ی قوی برای شرکت در مسابقه را داشت. کمی من هم تشویقش کردم.»
این مسابقه در دوم ثور سال 1398 از طرف آکادمی پولیس وزارت داخله برگزار شد. عبدالاحد در این مسابقه شرکت کرد و از میان هشت‌صد شرکت کننده، مقام سوم را گرفت. «در اول مسابقه، هیچ‌‌کسی مرا به‌حساب نمی‌آورد. با شروع مسابقه، همه در تلاش به‌دست آوردن مقام اول بودند. من هم در ردیف‌شان قرار گرفتم. در وسط مسابقه، به‌خاطر معیاری نبودن عصاهایم، زمین خوردم. وقتی خواستم بلند شوم به دوندگان برخوردم و دوباره افتادم. این‌بار تا بلند شدم و عصاهایم را گرفتم بسیاری‌ها از من پیشی گرفتند. ولی من دوباره دویدم و دویدم. بالاخره سومین نفر بین 8 صد شرکت کننده شدم. همه اشتراک کننده گان و برگزار کننده‌گان تعجب کرده بودند که من چطوری توانستم به مقام سوم برسم. به‌همین خاطر، دانشگاه دنیا برای من یک بورس رایگان تحصیلی اهدا کرد.»
رحمت می‌گوید: «با این‌که عبدالاحد معلول است؛ ولی انگیزه بالایی دارد. به‌همین خاطر هم در ورزش رشد چشمگیری دارد. به‌خاطر معلول بودنش، هیچ کسی او را در کلپ ورزشی به‌حساب نمی‌آورد. در صورتی که او مبارز خوبی است، ولی به او اجازه داخل شدن در رینگ مسابقات بوکس داده نمی‌شود. به‌همین خاطر، او رشته شنا را انتخاب کرده است. احد حالا عضو تیم ملی پاراالمپیک شنا است.»
رشته بوکس برای معلولین فدراسیونی ندارد. برای همین، احد به شنا رو آورده است. احد به امید روزی است که فدراسیون بوکس بخش معلولان ایجاد شود تا او بتواند تمرین‌های بوکس را ‌هم‌چنان ادامه دهد.
عبدالاحد را در روزهایی دیدم که به دلیل شیوع ویروس کرونا، حوض‌های آب‌بازی سربسته اجازه فعالیت نداشتند. او به بامیان آمده تا در فضای باز بوکس تمرین کند و در آب‌های لاجوردی بند امیر به تمرین‌های شنای خود ادامه دهد. او امیدوار است تا بتواند روزی از مسابقات خارجی برای کشور مدال بیاورد.